حال دل

حال دل با تو گفتنم هوس است..

از رنج که دارد دائم می‌شود

  • ۲۲:۵۳

فکر می‌کنم تنها نیستم. این روزها به خودی خود بد نیستند. که خوب هم هستند. آخر هفته مهسا آمد وین و بعد از مدت‌ها هم‌صحبتی با او و شهرگردی بی‌نهایت چسبید. اما پشت تمام لحظات انگار چیزی دارد زهر قاطی می‌کند. نمی‌شود خود را به آن راه زد-که واقعا می‌خواستم می‌شد. چون کاری از من برنمی‌آید. وضعیت کرونا و واکسن در ایران و خبرهای مرگی که هر روز نزدیک‌تر می‌شوند. نماز لیله‌الدفن خواندن برای پدر دوست، مادر دوست. اشکی که می‌آید و نمی‌آید. خبرهای افغانستان و درد و ترس. دوست مسلمان‌شده‌ی نروژی‌ام که استوری می‌گذارد و تقریبا از طالبان حمایت می‌کند. ریپلای می‌زنم و یک پاراگراف می‌نویسم و جواب می‌دهد نباید به رسانه‌های غربی اعتماد کرد. باید صبر کنیم و ببینیم چه می‌شود. از پاسخ می‌مانم.

امروز یک خبر مرگ شنیدم و یک خبر تولد. دختر دوست صمیمی دوران دبیرستانم امروز به دنیا آمد و من برای اولین بار خاله شدم. عکسش را نگاه می‌کنم و تلخی برای لحظه‌ای پر می‌کشد. چیست این آدمیزاد؟

امروز ترزا برای چای عصرانه آمده بود خانه‌ام. حسودی‌ام شد که دغدغه‌اش پیرسینگ روی بینی‌اش بود و از آینده و برنامه‌های ساده‌اش می‌گفت. خودم هم از ناله‌های ایرانی‌های خارج از کشور خسته‌ام ولی انگار این زاده‌ی خاورمیانه بودن و مقایسه با اروپایی‌های بی‌دغدغه هیچ‌وقت تمام نمی‌شود.

فردا عاشوراست. 

  • ۵۹

تولد فردریک

  • ۲۲:۵۹

امروز تولد شصت سالگی فردریک، بابای فیلیپ بود.سوفی و فیلیپ بادکنک و کیک خریده بودند و قرار بود وقتی می‌آید شرکت، سورپرایزش کنیم. بعد از ظهر بود که فردریک آمد، با خانم مسنی که اول فکر کردم مادر فیلیپ است. اما وقتی آمد جلو خودش را مادر فردریک، و مادربزرگ فیلیپ معرفی کرد. از نزدیک معلوم بود که پیرتر از فردریک است، اما از دور اصلا نمی‌توانستی این را بفهمی. یک کت شیک سبز پسته‌ای پوشیده بود، با شومیز شیری و شلوار زیتونی اتو کشیده. کفش پاشنه بلند پوشیده بود و ناخن‌هایش بلند و سوهان کشیده و موهایش سشوار کشیده بودند. یک اسلایس بزرگ کیک خورد و کسی نگفت قند و چربی داری و نباید بخوری. انگلیسی بلد نبود ولی ایستاد کنارم و به آلمانی راجع به فیونا که یازده سال دارد صحبت کرد. سوفی گفت فیونا نتیجه‌اش است و کوچک‌ترین فرد خانواده و خیلی دوستش دارد. از جوری که درباره‌اش حرف می‌کرد مشخص بود. 

شاید یکی از تفاوت‌های بزرگ اینجا و ایران در قشر سالمند باشد. اینجا سالمندها را همه‌جای شهر می‌بینی. تنهایی و مستقل با واکر و لباس‌های شیک و اتوکشیده می‌آیند سوپرمارکت و خرید هفته‌ می‌کنند. من خودم توی بیست و پنج سالگی هیچ‌کدام از مادربزرگ و پدربزرگ‌هایم را ندارم. همه قبل از رفتن، بیمار بودند. فشار خون، قلب، دیابت. نمی‌دانم این فقط مشاهده‌ی شخصی من است و شاید قابل تامیم نباشد. ولی انگار اینجا مردم سالم‌تر می‌مانند. 

روی کیک فردریک نقشه‌ی اروپا را چاپ کرده بودند با پرچم کشورهایی که در آن‌ها کار کرده بود و بیزنسش را گسترش داده بود. فردریک تعریف کرد که چطور با صفر کارمند شروع کرده، جوری که دست‌شویی را هم خودش می‌شسته، و بعد از دو سال هفتصد کارمند داشته. یا از خاطرات زمانی که بیزنس بین اروپای شرقی و غربی ممنوع بوده و با دو میلیون شیلینگ در یک کیف دستی می‌رود لهستان و معامله‌ی غیر قانونی می‌کند. از خاطرات سه باری که در اروپای شرقی اتومبیلش را می‌دزدند. بعد کفت از اینکه شصت سالش شده ناراحت است. سوفی گفت بابای او هم شصت سالگی ناراحت بوده، ولی از سال بعدش درست شده. به شصت سالگی فکر می‌کنم، سی ‌‌پنج سال دیگر.. بعد به مادر فردریک. من به سن او خواهم رسید؟ اگر برسم چطوری خواهم بود؟

  • ۷۳

روزی یا بخشی از یک روز

  • ۱۱:۱۸

گوگل‌فتوز چیز عجیبی‌ست. صبح بیدار می‌شوی و می‌بینی عکسی پیدا کرده از پارسال، پیارسال، چند سال قبل، می‌گوید داشتی این کار را می‌کردی. با فلانی و بهمانی بودی. فلان‌جا رفته بودی. نه اینکه بد باشد ها، اتفاقا معمولا جالب است. ولی وقتی ناگهان سال‌ها جلوی چشمت توی چند تا عکس و فیلم با دور تند می‌گذرند، ممکن است دچار یاس فلسفی شوی. که من کیم و ز کجا آمده‌‌ام و بهر چه و از این حرف‌ها. که مثلا دو سال گذشته را چقدر زندگی کردم؟ چقدر خوب زندگی کردم؟ می‌گویند روز قیامت هم زندگی با دور تند از جلوی چشم می‌گذرد و می‌پرسند کم لبثتم فی‌الارض؟ و ما می‌گوییم لبثنا یوما او بعض یوم...

  • ۵۵

یک دوش گرم

  • ۲۲:۵۳

ویسایت وارم‌شاورز (warmshowers) یک چیزی شبیه کوچ‌سرفینگ است، اما مخصوص دوچرخه‌سواران. همیشه دوست داشتم میزبان دوچرخه‌سواری باشم و پای حرف‌ها و تجربه‌هایش بنشینم. حالا که دیگر خوابگاه نیستم و مهمان داشتن راحت‌ است، دیشب رفتم توی پروفایلم و گزینه پذیرای مهمان را فعال کردم. امروز صبح اولین درخواست را گرفتم: اتی، که از فنلاند تا ترکیه رکاب می‌زند. حالا در چک است و پنجشنبه می‌رسد وین. پیامش بسیار محترمانه و صمیمی بود. پروفایلش هم. ولی عکسش: 


 

پیام دادم و عذرخواهی کردم و گفتم فقط مسافران خانم را می‌پذیرم. بعد رفتم توی پروفایلم این را اضافه کردم. (یادم رفته بود قبلا بنویسم..) پیام داد و عذرخواهی کرد و گفت الان دوباره پروفایلم را دیده و ببخشید که با دقت نخوانده بودم. دیگر رویم نشد بگویم تازه اضافه کردم.. :(

 

برنامه‌ی سفری با دوچرخه دارم، از پاسااو(در مرز اتریش و آلمان) تا وین. هنوز تاریخش را مشخص نکرده‌ام ولی اواخر آگست یا اوایل سپتامبر. دنبال همسفر هستم. هرچند اگر پیدا نشود، تنها می‌روم. توی همین وارم‌شاورز نوشتم چه برنامه‌ای دارم، و گفتم اولین سفرم با دوچرخه است. یک ساعت بعد، ماتیک پیام داد. گفت که از ایده‌ام خوشش آمده و اگر دوست داشته باشم می‌خواهد همراه شود. گفت که اهل اسلونی است و  در استرالیا، نیوزلند، و اروپا سفر رفته و از آمستردام تا لوبلیانا رکاب زده. اسمش را گوگل کردم، و دیدم قهرمان چند دوره دوچرخه‌سواری در اسلونی است و حتی پیج ویکیپدیا دارد. توی وارم‌شاورز هم چهار صفحه ریویوی فقط مثبت دارد از مسافرانی که خانه‌اش بوده‌اند یا او مهمانشان بوده. همه‌ چیز عالی! ولی من می‌ترسم. اولا که من بار اولم است و همسفر شدن با یک دوچرخه‌سوار حرفه‌ای خجالت‌آور. احتمالا سرعتم نصف او هم نباشد. ولی مساله‌ی اصلی این است که می‌ترسم از همسفر شدن با یک مرد غریبه، و حتی اگر نترسم هم نمی‌توانم و تنها رفتن را ترجیح می‌دهم! خیلی خوب می‌شود اگر یک دختر دیگر هم پیدا شود و سه نفر شویم. هیچ وقت از دختر بودنم ناراضی نبوده‌ام، جز در این دست موارد. تصور اینکه اگر پسر بودم چقدر راحت‌تر و بی‌پرواتر می‌توانستم تجربه کنم ناراحتم می‌کند.

شما جای من باشید چه کار می‌کنید؟

  • ۱۰۷
فکرها، دغدغه‌ها و خاطرات یه دخترِ دانشجویِ کامپیوترِ بیست و شش ساله؛ که میترسه یادش برن.. که نمیخواد یادش برن!
Designed By Erfan Powered by Bayan