حال دل

حال دل با تو گفتنم هوس است..

هعی

  • ۱۵:۲۱

از بدترین لحظات عالم وقتیه که برای یه کار مهم کلی چیزی تایپ کردی و میپره:((

  • ۲۳۰

روزنامه‌ی شیشه‌ای

  • ۱۵:۲۷

 

برای من احمدرضا احمدی از عزیزترین شاعرانی هست که می‌شناسم. اولین بار سال آخر دبیرستان شعر احمدرضا احمدی خواندم. وقتی در کتاب ادبیات اشارکی به سبک "موج نو" در شعر فارسی شده بود و بعدتر در یک کتاب کنکوری خواندم از جمله شاعران موج نو احمدرضا احمدیست. نوشته بود موج نو شعریست که فهم آن دشوار است. اینجا بود که علاقمند شدم موج نو بخوانم، شاید در وهله اول همین دشوار بودنش جذبم کرد. کارهای سخت، آدم‌های سخت و هر چیز سختی جذبم می‌کند! سرچ کردم و این، اولین شعری بود که از او خواندم:

آینه را به تنهایی دوست نداشتم

آینه را در آینه دوست داشتم

گفته بودند:

عمر آفتاب از مهتاب بیشتر است

آفتاب را در خانه حبس کردم

در مهتاب، کنار باغچه‌ی انبوه از ریحان خفتم.

چیز زیادی نفهمیدم راستش. برای همین شعر کوتاه، یک عالمه سرچ کردم و معنی نمادها در شعر فارسی خواندم. شعرهای ساده‌تر بسیاری دارد البته، اما آنی که به عنوان اولین به پستم خورد جزو سخت‌ها بود، و من چیزهای سخت را دوست دارم!

اولین کتابی که از او خواندم را از نمایشگاه کتاب خریدم، خیلی اتفاقی، "ساعت ده صبح بود." و فقط همین کتاب می‌داند هر شعرش را چند بار خوانده ام!

الان هم خیلی جاها را نمی فهمم در شعرهایش. اما دیگر کنکاش نمی‌کنم. می‌خوانم و خودم برای خودم تفسیر می‌کنم و شاید اصلا منظور شاعر آنی نباشد که من برداشت کرده‌ام، اما فلسفه شعر را همین می‌دانم. که هرکس آن چیزی که دوست دارد را می‌فهمد، و چه بسا یک شعر و هزاران برداشت! در غیر این صورت که شعر، شعر نمی‌شود، می‌شود نثر علمی!

و اما چیزی که بیشتر از همه در شعرهایش جذبم می‌کند، تصویرسازی های زیباییست که معمولا سورئال هستند ولی آنقدر قشنگ و هنرمندانه توصیف می‌شوند که به خودت می‌آیی و می‌بینی انگار تو هم آنجا نشسته بودی وقتی لیوان‌ها و بشقاب‌ها را از خانه بیرون می‌برد و کنار گندم‌ها دفن می‌کرد.

و صدایش، وقتی شعر خودش را می‌خوانَد:

دریافت

دوستت دارم

باید در چشمان نگریست

یا در گوشها گفت؟(هر دو از نظر من!)

جنبش انگشتانت که بر روی هم انباشته شده بود

و مروارید چشمانت

دلیل بود؟

 

در عصر یک پاییز

در اتوبوس بودیم

دورمان دیوار شیشه‌ای سبز

سبزی شیشه‌ها، زرد پاییز را

سبز خرم کرده بود

از سبزی برگ‌ها بهار به اتوبوس نشست

بیرون خزان در کار بود

نمیدانستم در بهار درون باید گفت؟

یا در خزان بیرون؟

 

من و بهار پیاده شدیم

بهار در خیابان محو شد

پاییز در کنارم راه می‌آمد.

 

(ار مجموعه شعر "روزنامه‌ی شیشه‌ای")

 

  • ۲۵۹

آه

  • ۲۱:۲۵

این وسط، فقط عذاب وجدان رو کم داشتم. تقصیر من بوده؟ فکر کنم آره. ولی چاره دیگه‌ای هم داشتم؟ میتونم به خاطر ناراحت نشدن دیگران خودمو ناراحت کنم؟ اگه یه مورد باشه که نباید، همین مورده.

نکنه آهش(ون) منو بگیره؟

این فکرا چیه زده به سرم :(

بیا بگو من مقصر نیستم :(

  • ۲۴۴

آخر دسامبر

  • ۱۵:۵۰


دریافت

این آهنگ برای من خودِ خودِ آخر دسامبره، حوالی 4 صبح. به طرز جالبی هرسال فقط این موقعا یادش میفتم، وقتی موقع فرجه ها و امتحاناست و معمولا خیلی زود می خوابم و صبح 3 و 4 بیدار میشم. پیدا میکنمش یا بعضا دوباره دانلودش میکنم، و بعد سرمای سر صبح و سکوت و درس، و زمزمه های آروم لئونارد کوهن فقید..

چقدر ظریف حس‌ها و حال و هوا رو نگه میدارن آهنگ ها.. چقدر قشنگ!

  • ۲۰۴

النا

  • ۱۰:۲۵

النا اولین تجربه من در CouchSurfing بود، و خوشبختانه انقدر خوب بود که مطمئن باشم آخریش نخواهد بود. (اگه نمیدونید کوچ سرفینگ چی هست، این مطلب ارشاد رو بخونید، خیلی خوب نوشته)

چندوقت پیش درحالی که کلی درس و تمرین داشتم، یادم افتاد که عه، من چرا اکانت کوچ سرفینگ ندارم؟؟ و از اونجا که خیلی مهم بود که داشته باشم(مهم تر از درسام :/) رفتم و یه اکانت ساختم و بعد همینجوری گشتم و گشتم تو سایت، و بین مسافرایی که در آینده داشتن میومدن تهران چندتا رو نشون کردم؛ که یکیشون النا بود. النا اهل روسیه است و میخواست حدودا یک هفته ایران رو بگرده، و تو برنامش یه روز برای تهران داشت. دقیقا روز آخر ترم. چی بهتر از این؟ خلاصه که بهش پیام دادم و با هم آشنا شدیم و تو واتس اپ در ارتباط بودیم تا روزی که بیاد. قرار بود شب بیاد خوابگاه، چون دیروقت میرسید تهران، و صبحش بریم تهران گردی، ولی حراست اجازه نداد خارجی مهمون کنم!! خلاصه که برای اقامت کس دیگه ای رو پیدا کرد و قرار شد روز رو با هم بگذرونیم. رضوانه هم اومد تهران و پنج شنبه با النا 18 کیلومتر پیاده روی کردیم، از کاخ سعدآباد و امامزاده صالح و تجریش تا کاخ گلستان و بازار بزرگ و کافه نادری؛ و البته به توچال و پارک جمشیدیه که خیلی دوست داشت ببینه نرسیدیم. انقدر خوب و خونگرم بود که از لحظه اول احساس می کردم صد ساله باهاش دوستم و انقدر باحال خاطراتش رو تعریف میکرد که نصف روز رو داشتیم میخندیدیم :)) پنجشنبه آینده باز میخواد بیاد تهران و امیدوارم وقت کنم برم ببینمش :) حقیقتا دلم براش تنگ میشه. شخصیت جالبی داشت، هیچ شبکه اجتماعی عضو نبود، می گفت قبل از سفر هیچ عکسی نمی بینه از جایی که میخواد بره، مثلا میگفت تو پاریس فقط از کنار ایفل رد شده بوده بدون توجه بهش چون انقدر ازش عکس دیده بوده که براش جذابیتی نداشته! واگن women only براش خیلی جالب بود و ابروها! می پرسید ابروهای خانوما واقعیه؟ (ابروهای خودش خیلی نازک و بور بودن) دانشگاه زبان خونده بود و شغلش مترجمی بود، انگلیسی اسپانیایی و روسی. و در یادگرفتن زبان واقعا باهوش بود! کلی کلمه فارسی یاد گرفت و استفاده هم میکرد :)) وقتی فهمید رضوانه آبرنگ کار میکنه گفت چرا بهم نگفتی آبرنگ سنت پترزبورگ بیارم براش؟ تو روسیه انقدر ارزونه که یه پولی هم میدن بخری :)) 

و بهترین احساسه وقتی یه نفر بهت میگه تاثیر خوبی روی دیدگاهش نسبت به کشور و مردمت داشتی..

  • ۲۳۸

انگار عیده

  • ۰۱:۱۶

یه مدت بود فکرمو درگیر کرده بود. همش میترسیدم از مطرح کردنش. بالاخره دلو زدم به دریا و برای بار چندم بهم ثابت شد با حرف زدن درست میشه همه چی یا حداقل از خراب شدنش مطمئن میشی. باید کمی شجاعت و ریسک پذیریم رو ببرم بالا. و همینطور باید انقد سعی نکنم همه چیزو تنهایی و بدون گفتن به کسی درست کنم!


امروز رفتیم با نگین خرید. بارون نم نم میومد و هوا عالی بود. یه کم سردم بود که تنبلی کردم پالتومو بپوشم و امیدوارم مریض نشم. خیلی وقت بود اینجوری بدون خانواده و صرفن برا خرید بیرون نرفته بودم. واقعا خیلی وقت بود!!


براش دیوان حافظ خریدم. همین که باز کردمش همون غزلی اومد که چند وقت پیش حفظ کردم! آیا این اتفاقیست؟ 

  • ۱۶۴

اولین شنبه زمستونی

  • ۱۱:۰۸

نشستم دسکتاپ لپ تاپم رو تمیز کردم، که این چند وقته انگار بمب ترکیده بود توش! بعد یه گندم زار طلایی گذاشتم عکس زمینه.. میتونم بوی گندم ها رو حس کنم، درست روز دوم زمستون! :)

و نامجو داره میخونه: آیینه رویا، آه از دلت آه، آیینه رویا، آه از دلت آه..

و دارم فکر میکنم، درسته که همین نسبی بودن ها و تصمیم گرفتن ها زندگی رو جالب کرده، ولی نمی شد تو مسائل مهم حداقل قطعیتی بود؟

  • ۱۹۴
فکرها، دغدغه‌ها و خاطرات یه دخترِ دانشجویِ کامپیوترِ بیست و شش ساله؛ که میترسه یادش برن.. که نمیخواد یادش برن!
Designed By Erfan Powered by Bayan