حال دل

حال دل با تو گفتنم هوس است..

عزم دیدار تو دارد جان بر لب آمده

  • ۱۸:۴۷

از صبح تا به حال هوا صد مرتبه عوض شده. از پنجره آفیس بیرون را نگاه می‌کنم و ابرها را که با سرعت حرکت می‌کنند. همزمان موسیقی بی‌کلام توی هدفونم می‌شود آهنگ زمینه‌ی رقص ابرها. پرواز پرنده‌ها. تکان خوردن شاخه‌های درختان مقابل پنجره و تک و توک برگ خشکیده‌ی باقی‌مانده روی آن‌ها. آسمان آبی می‌شود. ابرها سفید. نور آفتاب می‌تابد روی ساختمان‌های سفید آن‌طرف پارک. لحظه‌ای بعد رگبار می‌شود. شیشه‌های پنجره‌ها خیس می‌شوند. بعد قطع می‌شود. ابرهای سیاه را باد می‌برد. رفتنشان با آهنگ قاطی می‌شود. 

می‌شود توی این‌ هوای جادویی تمرکز کرد؟ نمی‌شود. به خصوص وقتی بدانی سه روز دیگر پرواز داری. لیست سوغاتی‌ها را تیک بزنی. به هیجان فامیل در تولد امیررضا فکر کنی که هیچ‌کدام خبر ندارند داری می‌روی ایران. آه ایران، ایرانم... تو که حتی نامت مرا لبریز از عشق و غم می‌کند.

  • ۱۸۶

سه روز آخر هفته گذشته

  • ۱۶:۵۹

جمعه رفتیم پیست اسکیت روی یخ. به تجربه‌اش می‌ارزید ولی فکر کنم بار اول و آخرم باشد. از اول تا آخر کنار دیوار بودم و با این وجود سه بار افتادم، و چندین بار هم تا دم افتادن رفتم. کبودی‌های روی بازوهایم دارند به زردی میزنند. یعنی دیگر کم کم محو می‌شوند! هشت نفر بودیم و فقط نحلا و جوزپه بلد بودند، و به تقاطع‌ها که می‌رسیدیم مثل تاکسی، مایی که ردیفی کنار دیوار بودیم را به آن طرف منتفل می‌کردند :))) ولی خیلی خندیدیم :)))

شنبه هوا آفتابی بود. گرم. ۱۸ درجه، در فوریه! ماریا آمد خانه‌ام. با هم شام پختیم و خوردیم و حرف زدیم. ماریا می‌گوید بیا با هم خانه اجاره کنیم. فکرش را هم نکن! من و زندگی با گربه‌اش زیر یک سقف؟

یکشنبه هوا نیمه‌آفتابی بود. کمی سرد‌تر ولی همچنان خوب. رفتم هایکینگ، این بار تنها نبودم. ماهوم و جوزپه و هوگو و نحلا و آلبرتو و ایدی هم آمدند. رفتیم مسیر هایکینگ شماره ۳ که بهتر بلدمش و راحت‌تر است. بعد از کلی بحث قرار را برای ساعت ۱۰ و نیم گذاشتیم، چون هوگو و نحلا نمی‌توانستند زودتر بیدار شوند! به استراحت‌گاه که رسیدیم یک ساعت نشستیم و حرف زدیم و استراحت کردیم :)) فلاسک چای و دارچینم کلی طرفدار پیدا کرد. موقع برگشتن باران ریزی شروع شد و جوزپه آهنگ گل یخ کوروش یغمایی گذاشت. بعدش هم رفتیم ویوا تولدو و پیتزا خوردیم. خوش گذشت، ولی از هفته بعد برنامه تنها رفتن را ادامه می‌دهم. وقتی تنها می‌روم صبح ساعت ۶ بیدار می‌شوم و دوازده خانه‌ام. اینجوری بعد از ظهرم را دارم، و کل روز سوخت نمی‌شود. منکر خوش گذشتنش نیستم، ولی هر هفته شدنی نیست :)

تنبل شده‌ام. هزارتا چیز به ذهنم می‌رسد که راجعش بنویسم. ولی تهش چندتا پاراگراف کوتاه روزمره‌نویسی را هم به زور می‌نویسم. :(

  • ۱۲۸

قر و قاطی

  • ۱۷:۰۲

 با میشل و کریستین رفتیم پاب ایرلندی نزدیک دانشگاه. من برگر وگان خوردم و آن‌ها بیف. بعد حرف این شد که آخر هفته قرار است هوا گرم شود و کریستین گفت چه عالی! می‌شود برویم تیراندازی! بعد فهمیدم با دوست‌دخترش تمرین می‌کنند تا امتحان بدهند و مجوز شکار بگیرند و بعد بروند شکار! شکار چی؟ خرگوش، پرنده، گوزن! خیلی تعجب کردم و گفتم بیچاره گوزن‌ها! برایش قابل درک نبود البته، و می‌گفت گوزن‌هایی که شکار می‌شوند زندگی خوبی دارند و آزادند و بعد سریع می‌میرند و متوجه نمی‌شوند. من اما متوجه نمی‌شوم وقتی می‌توانند همانطور آزاد به زندگی‌شان ادامه دهند چرا باید شکار شوند. بحث را ادامه ندادم اما.

چند هفته پیش که با بقیه بچه‌های دکترال کالج رفته بودیم رستوران، بحث غذاهای حلال بود و رغدا، دختر مسلمان مصری گفت ماهی‌ها حلالند. من گفتم البته نه همه‌شان، مثلا اره‌ماهی حلال نیست. چند شب پیش که جمع بودیم رغدا پرسید اره‌ماهی برای شیعه‌ها حلال نیست یا برای مسلمان‌ها؟ بعد یک جوری گفت بیکاز آیم سونی، الحمدالله! و روی الحمدلله تاکید کرد که انگار شکر می‌کند که هدایت شده و شیعه نیست! گفتم برای مسلمان‌ها، بعد شک کردم. گفتم نمیدانم برای سنی‌ها چه حکمی دارد. خلاصه شروع کردیم سرچ کردن و بچه‌های غیر مسلمان هم سرچ می‌کردند :)) جالب بود که هرچه سایت بالا می‌آمد برای علمای شیعه بود، حتی وقتی رغدا عربی سرچ می‌کرد. من جلوی خارجی‌ها سعی می‌کنم تا جای ممکن بحث شیعه و سنی نکنم. کلا معتقدم بر قل تعالوا الی کلمه سواء بیننا و بینکم. تهش هم نفهمیدیم حکم سنی‌ها چیست و البته مهم هم نبود. اره‌ماهی‌مان کجا بود :)))

دیشب تولد سی سالگی زک بود. فرصت نداشتم، خیلی کوتاه رفتم خوابگاهش که نزدیک دانشگاه ماست، فارس هم آمده بود. یک دوست انگلیسی‌اش هم بود که هیچی از حرف‌هایش نمی‌فهمیدم از بس لهجه‌اش غلیظ بود! همین‌جوری نشستیم و حرف زدیم، از جمله راجع اینکه چطور پدر مادرهایمان وقتی هم سن و سال ما بودند بچه داشتند ولی در این دوره و زمانه همه‌چیز سخت‌تر شده. بعد من برگشتم و منتظر نماندم بقیه مهمان‌ها برسند. 

من مشکل ارتباطات انسانی در فضای مجازی دارم به گمانم. بحثش مفصل است و یک وقت دیگر که حوصله داشتم پستش می‌کنم. 

  • ۱۴۴

ندارد

  • ۱۲:۰۰

امروز کوه نرفتم. برخلاف روالی که چند هفته‌ایست پیش گرفته‌ام. وقتی هایدلبرگ بودیم، عصر روز قبل از آن اتفاق، رفتیم یکی از جاهای دیدنی شهر را ببینیم که روی کوه بود. با اتوبوس رفتیم بالا، از پیچ‌های جاده عبور کردیم و بالاتر رفتیم. لای درختان. وقتی پیاده شدیم یک مسیر جنگلی را پیش گرفتیم. راستش نتوانستیم مقصد را پیدا کنیم. همینجوری توی مسیر‌های جنگلی قدم زدیم و غروب را لای درختان تماشا کردیم. بعضی با دوچرخه عبور می‌کردند، بعضی درحال پیاده‌روی یا دویدن با سگ‌هایشان. و بیشترشان به ما که می‌رسیدند با لبخند سلام می دادند. ظاهرا مقصد را پیدا نکرده بودیم. ولی من پیدایش کردم. یادم آمد که طبیعت تا چه اندازه می‌تواند آرام و شادم کند.

وسط روزهای سختی که داشتم خودم را تکان دادم. یک صبح یکشنبه فلاسکم را پر از چای کردم و دو تا ساندویچ نان و پنیر و کاهو و گوجه درست کردم و به یکی از مسیرهای هایکینگ وین رفتم. فهمیدم وین ۱۱ تا مسیر هایکینگ دارد! و چه چیزی بهتر از این؟ و این شد قرار من با خودم، هر هفته با یک فلاسک چای، چند ساعت دور از شهر، بین درختان.

این هفته امتحان دارم. و کوه را کنسل کردم. صبح بیدار شدم و اول لباس‌های خشک شده‌ام را تا کردم و توی کمد گذاشتم. بعد یک لیوان چای دم کردم و با نان و پنیرخامه‌ای و مربا خوردم. نه اینکه پنیر و مربا دوست داشته باشم، اتفاقا اصلا دوست ندارم. ولی پنیر خامه‌ای را اشتباهی جای خامه خریده‌ام!

حالا این پست را نوشتم تا کمی شروع درس خواندنم را به تعویق بیندازم :)

  • ۱۴۶

نامه

  • ۱۸:۲۹

دیشب گردنبدم را باز کردم، توی لیوانی که خاطره برایم رویش را با ویترای موج و ماهی کشیده گذاشتم و لیوان را توی قفسه کتاب‌هایم. گردنبندم شکل خیلی ساده‌ای دارد، یک توپ کروی که رویش نگین‌های کوچک دارد و وسطش خالیست، همانجایی که یک زنجیر ساده از آن عبور می‌کند. وقتی سوم راهنمایی بودم خریدمش. با پول جایزه‌های مسابقات مدرسه و استانی و کشوری که می‌رفتم، و البته مامان و بابا هم کمی از پولش را کمکم کردند. از وقتی خریدمش، یادم نمی‌آید از گردنم بازش کرده باشم، جز برای مواقع خیلی کوتاه. در تمام این سال‌ها با من بوده و اولین چیز با ارزشی است که خودم خریده‌ام، و برایم خیلی عزیز است.

دیروز که داشتم پلیورم را می‌پوشیدم، حس کردم چیزی از گردنم سر خورد. دیدم قفل گردنبندم باز شده. پاره نشده بود، فقط باز شده بود. کمی قفل را امتحان کردم، دیدم که شل شده. مثل سابق محکم نیست و به همین خاطر احتمالا دوباره باز شود. و احتمالا دوباره انقدر خوش شانس نخواهم بود که توی خانه باز شود و متوجه شوم. و گم کردنش آخرین چیزی است که می خواهم اتفاق بیفتد!

شمردم. سال‌هایی را که گردنبدم با من بوده. سوم راهنمایی. ۴ سال دبیرستان. ۵ سال دانشگاه. الان سال یازدهم است؟ یعنی واقعا ۱۱ سال پیش بود که رفتیم توی طلافروشی و کره‌ی نگین‌دار چشمم را گرفت؟ چرا به نظرم انقدر دور نمی‌آید؟ چرا فکر می‌کنم آنقدر‌ها بچه نبودم؟ دوست دارم بدانم چقدر در این یازده سال "بزرگ" شده‌ام! دلم برای رعنای کوچکم تنگ شده. دوست دارم بر‌گردم یازده سال پیش و در آغوشش بگیرم. و به او بگویم چقدر ممنونش هستم که تمام این سال‌ها را آمده تا به من برسد. چند سال پیش نامه‌ای به آینده نوشتم توی یکی از این وبسایت‌های آنلاین. نمی‌دانم کی دریافتش می‌کنم. ولی کاش می‌شد به گذشته‌ هم نامه نوشت.

  • ۱۱۷
فکرها، دغدغه‌ها و خاطرات یه دخترِ دانشجویِ کامپیوترِ بیست و شش ساله؛ که میترسه یادش برن.. که نمیخواد یادش برن!
Designed By Erfan Powered by Bayan