حال دل

حال دل با تو گفتنم هوس است..

شادی جمعی

  • ۱۹:۲۶

وسط کارم از دفترم بیرون رفتم تا از نانوایی توی ایستگاه مترو چیزی بخرم. هوا حسابی سرد شده. از آن سرماهایی که استخوان را به درد می‌اندازد. انبوه برگ زرد و قهوه‌ای زیر درخت‌های پارک ریخته. پاییز دارد حسابی رخ نشان می‌دهد. چراغ‌های کریسمس مارکت روبه‌روی کلیسا از همینجا چشمک می‌زنند. شهر به طرز محسوسی شلوغ و زنده است. مردم در پی خریدهای کریسمس‌اند و گردش توی بازارچه‌های نورانی و رنگی. من اما انگار توی یک حباب راه می‌روم و شادی و نور بیرون حباب جریان دارد. توی حباب من فقط سرد است.

چند دقیقه پیش نتیجه بازی ایران انگلیس را دیدم. مطلقا احساسی را در من برنینگیخت. راستش نه مثل بعضی خوشحال شدم، و نه ذره‌ای ناراحت. انگار که نتیجه بازی دو تا تیم ناشناخته توی اوگاندا را شنیده باشم. یاد جام جهانی روسیه می‌افتم و بازی ایران پرتغال. خوابگاه بودیم. همه توی اتاق خواب طبقه‌ی بالایی‌ها جمع شده بودیم و لپ‌تاپ یکی‌مان وسط بود. کلی خوراکی خریده بودیم. داشتیم از هیجان پس می‌افتادیم. لحظه‌ای که بیرانوند پنالتی رونالدو را گرفت صدای جیغمان قطع نمی‌شد. بازی را نبردیم ولی شاد شده بودیم. همه‌ی مردم شاد بودند. انگار یک قرن از آن روز گذشته.

این روزها با هرکدام از دوستانم که حرف می‌زنم شاد نیست. هرکسی مشکلات خودش را دارد، ولی فکر می‌کنم شرایط ایران مثل یک درد مزمن زمینه‌ای همه‌چیز را چند درجه بدتر می‌کند. دلم لک زده برای یک شادی جمعی. یادم هست آبان ۹۸ و بعد سر هواپیما، توی شهر راه می‌رفتم و دیدن مردم و زندگی عادی‌شان حالم را بدتر می‌کرد. آدم حسودی نیستم، ولی آن‌روزها با تمام وجودم حسادت می‌کردم به آرامش مردم، و نه برای خودم، بلکه برای مردمم. حالا هم احساس مشابهی دارم. 

احتمالا آن بیرون هزار تا مقاله و پژوهش درباره‌ی شادی جمعی باشد، من اما با تجربه‌ی شخصی می‌توانم بگویم چقدر مهم است. من خوشحال‌ترم وقتی یک زندگی معمولی داشته باشم در جامعه‌ای که ضعیف‌ترین قشر جامعه هم در رفاه است، تا اینکه توی یک کاخ زندگی کنم در جایی که مردم چند محله آن‌طرف‌تر در فقر هستند. رشته‌هایی نامرئی اما محکم، من را به وطنم ایران متصل نگه می‌دارند. انگار فرقی ندارد چند سال کجا زندگی کرده باشم. شادی جمعی برای من هنوز در درجه‌ی‌ اول با شادی مردم کشورم معنا می‌شود.

  • ۲۰۵

معذب

  • ۱۳:۰۵

امروز صبح توی مترو نشسته بودم و کتابی فارسی دستم بود. آقایی که کنارم نشسته بود با آلمانی لهجه‌داری پرسید ایرانی هستی؟ گفتم بله. گفت از روی خط فارسی فهمیدم. بعد پرسید از کدام شهری؟ تهران؟ گفتم نه. پرسید کردی یا فارس؟ گفتم هیچ‌کدام. آذری هستم. نفهمید آذری یعنی چه. گفت میدانم ایران اقوام زیادی دارد، فارس و کرد و ترک و ... گفتم من ترکم. برگشتم سر کتاب و چند خط بیشتر نخوانده بودم که دوباره گفت الان وضع ایران بد است، نه؟ مردم دارند تظاهرات میکنند. گفتم بله. گفت راست است که آنجا حجاب نداشته باشی نمیتوانی درس بخوانی؟ گفتم بله. گفت در سوریه هم مردم مسلمانند اما حجاب اجباری نیست. پرسیدم اهل سوریه هستی؟ گفت بله. این همه کشور اسلامی هست. ترکیه، مصر، عربستان. هیچ‌جا حجاب اجباری نیست. اصلا اسلام اجباری نیست. توی قرآن هم نوشته. گفتم بله. قطار رسید به ایستگاه دانشگاه و کتابم را گذاشتم توی کیفم و پیاده شدم.

  • ۱۷۵
فکرها، دغدغه‌ها و خاطرات یه دخترِ دانشجویِ کامپیوترِ بیست و شش ساله؛ که میترسه یادش برن.. که نمیخواد یادش برن!
Designed By Erfan Powered by Bayan