حال دل

حال دل با تو گفتنم هوس است..

شب‌های هیئت(2)

  • ۲۲:۰۹

شب دوم محرم بود. اسم منم جزو خادما. با سرویس از خوابگاه رفتیم مسجد. زیاد بودیم، مینی بوس پر شده بود.یکی از بچه های مسئول قرار بود بهم بگه چی کار کنم. گفتن برم تو مسجد و هر موقع کاری پیش اومد زنگ میزنن بهم. نشستم تو مسجد. طبقه پایین. زیارت عاشورامو موقع نماز خونده بودم. دعای یسستشیر خوندم. بعد بهم زنگ زدن و مسئولیتمو گفتن: بایستم جلوی در پشت بوم که کسی نره پشت بوم، خصوصن بچه ها. باید تو ذوقم می خورد ولی نخورد. دختره مسئول هی میگفت شاید به نظر نیاد ولی کار مهمیه. برا من اما مهم نبود که کاری که انجام میدم مهمه یا نه. میخواستم فقط کاری انجام داده باشم، حتی اگه اون کار نشستن جلوی در پشت بوم باشه!

برای شب سوم و چهارم هم اسم داده بودم. مریم بهم پیام داد تو تلگرام. گفت انتظاماتم. انتظامات.. دوست نداشتم. خاطره خوبی ندارم از این کلمه. گفتم مهد هست امشب؟ گفت آره. اینطوری شد که قرار شد برم مهد. مسئول سرویس خوابگاه هم شدم. گفت باید برم پیج کنم ساعت اومدنشو و موقع برگشت هم بچه ها رو جمع کنم.

مهد یکی از مدرس های مسجد بود. همه ی مربی ها یا به قول خودمون خاله ها هم دانشجوی شریف بودن. وقتی رسیدیم هنوز بچه ای نبود. یه کم تو تزیین دیوارا کمک کردم و استخر توپو پر کردیم؛ تا کم کم بچه ها اومدن.

دو شبی که مهد بودم خیلی خوب بودن. دلم برای بچه ها و خاله گفتنا و دعواشون سر ماشین آبیه تنگ شده. دلم میخواد دوباره اسرا رو بنشونم رو پاهام و برای اردک و دایناسور خونه بسازیم؛ یا آدم بکشم و محمدحسن رنگ کنه. نصفشونو آبی، نصفشونو سبز.یا یکی از بچه ها بیاد و بگه خاله آب..

فردا عاشوراست. پس فردا هفت و نیم صبح کلاس دارم، از نوع حضورغیاب دار. مجبورا هشت و نیم صبح فردا بلیط قطار گرفتم که برم تهران. بعدازظهر تموم شده بود و با اتوبوس هم ترافیک وحشتناکه. صبح عاشورا باید سوار قطار شم و امسال از خونه ننه رفتن خبری نیست. البته دیگه عادت کردم به این وضع، صبح سیزده به در، صبح عاشورا.

فردا شب مسئول چای هیئتم. شام غریبان. شب اُسَرا..

این مدت خیلی نوشته ها خوندم درباره محرم، ولی این یکی رو خیلی دوست داشتم، آخر کپشن یکی از پست های drhamidghaderi بود که تو اینستاگرام فالو میکنم، قلم زیبایی داره.

"پای کتاب گریه می‌کنیم.پای منبر گریه می‌کنیم.دختری بگوید بابا،گریه می‌کنیم.نوزادی گریه کند،گریه می‌کنیم.

ما شب‌وروز گریه می‌کنیم.چون..

زمان و زمین

جهان و خاطراتش

سراسر روضهٔ شماست.

  • ۱۷۸
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
فکرها، دغدغه‌ها و خاطرات یه دخترِ دانشجویِ کامپیوترِ بیست و شش ساله؛ که میترسه یادش برن.. که نمیخواد یادش برن!
Designed By Erfan Powered by Bayan