حال دل

حال دل با تو گفتنم هوس است..

ماریا

  • ۱۵:۰۳

دو شب پیش در اتاق ماریا با هم حرف می‌زدیم. ماریا آخر سپتامبر، دو روز قبل از من، به بلغارستان برمی‌گردد، بعد از ۸ سال که از خانه به جز تعطیلات موقتی دور بوده. خسته بود و می‌ترسید. می‌ترسید برگردد و ببیند به آنجا تعلق ندارد و پشیمان شود که چرا از شغلش در وین استعفا داده. می‌گفت خسته‌ است از از صفر شروع کردن. از تنها بودن. ماریا از ۱۸ سالگی به آلمان رفته تا اقتصاد بخواند. بعد از گرفتن لیسانس، به روسیه می‌رود و این بار روانشناسی می‌خواند. در نهایت هم برای گرفتن ارشد روانشناسی به اتریش می‌آید و حالا درسش تمام شده. قصد دارد دکترا بخواند ولی هنوز نمی‌داند کجای دنیا؟ گزینه‌هایش بلغارستان، انگلیس و آمریکا هستند. از بچگی ورزش می‌کرده و کلاس باله می‌رفته، اما چهار سال پیش کلاس یوگا می‌رود و حالا در وین مربی یوگا و باله است. این‌ها را گفتم که پیش زمینه‌ای از او داشته باشید. دختر کاملا پخته‌ای است، خیلی سفر کرده، و هشت سال تنهایی از او شخصیتی مستقل ساخته. حالا همین دختر قوی و مستقل، آن شب می‌گفت خسته‌ام. می‌گفت مواظب باش داری چه چیزی را انتخاب می‌کنی! با انتخاب کردن ادامه تحصیل در خارج از کشور، یعنی برای خودت تنهایی خریده‌ای. مثل من که هشت سال این کشور و آن کشور بوده ام و باید زبان جدید و فرهنگ جدید را یاد می‌گرفتم و از صفر شروع می‌کردم و در عین حال به خاطر همین که جایی ثابت نبودم، هیج وقت نتوانستم رابطه‌ای جدی داشته باشم. احساس می‌کنم به جایی تعلق ندارم. من با آدم‌های اینجا متفاوتم، همیشه متفاوت می‌مانم، اما مشکل اینجاست که وقتی برمی‌گردم خانه، می‌بینم این هشت سال تجربه‌ی جدید من را از هم‌وطنانم هم متفاوت کرده است. نه می‌توانم به ازدواج با یک پسر بلغارستانی که همه‌ی این‌ سال‌ها کنار مادرش بوده و من از او قوی‌ترم فکر کنم، و نه به ازدواج با یک خارجی با فرهنگی که از من متفاوت است، و دیدگاهی که به خانواده دارد هم. گفت رعنا، من از این همه قوی بودن خسته شده‌ام. دلم می‌خواهد کسی باشد که از من قوی‌تر باشد و بتوانم به او تکیه کنم. حرف‌هایش از تنهایی ترس‌های من هم بودند، اما ترس‌هایی که نمی‌توانند مانع از این شوند که راهی را که انتخاب کرده‌ام رها کنم. تنهایی چیزی‌ است که از آن بی‌زارم، و می دانم دوستی‌های موقت، و حتی دایم، هیچ‌وقت نمی‌توانند حتی ذره‌ای شبیه خانواده‌ی آدم باشند. حسی که به خانواده‌ام و اطمینانم از حمایت بی‌چون و چرایشان دارم، اینکه آسایش آن‌ها را به آسایش خودم ترجیح می‌دهم و اطمینان دارم آن‌ها هم همینطورند را، هیچ ‌وقت به هیچ دوستی نداشته‌ام. 

به ماریا گفتم درکش می‌کنم. گفتم من مثل تو سال‌ها در کشور دیگری زندگی نکرده ام، اما چهار سال در خوابگاه بوده‌ام. تهران تا خانه‌ی ما ۴ ساعت بیشتر فاصله ندارد، اما من هم تنهایی را چشیده‌ام. روزهایی که باید روی پای خودت بایستی و می‌دانی کسی آنجا نیست که کمکت کند. شب امتحانی که می‌فهمی باید کتابی را تهیه کنی و بابا نیست که دو ساعت بعد برایت کتاب را خریده باشد. دم امتحانی که مریض شده‌ای و مامان نیست که پرستاری‌ات کند. پسری به تو ابراز علاقه کرده ولی خواهرت نیست که بی‌دغدغه از او مشورت بگیری. از این صرافی به آن صرافی می‌روی که پولی را حواله کنی و می‌فهمی مردها تا می‌بینند دختر تنهایی هستی نرخ را بالا می‌برند. که جدی‌ات نمی‌گیرند. که چقدر دلت می خواهد بابا کنارت باشد. گفتم روزهایی هست که دوست دارم کسی بیاید و مثل یک قهرمان همه‌چیز را راست و ریس کند و من فقط بنشینم و خیالم تخت باشد. اما آیا این واقعیت دارد؟ چنین کسی وجود خارجی دارد؟ آیا همین اشتباه بزرگ نیست که باعث می‌شود ازدواج‌ها به طلاق منجر شوند؟ که مردها را سوپرمن فرض کنیم و منتظر آن مردی باشیم که از قضا یکی مثل خود ماست، اشتباه می‌کند، گاهی احساس ضعف می‌کند، و غول چراغ جادو نیست که آرزوهایمان را برآورده کند. گفتم تو سال‌ها مستقل بوده‌ای، تنهایی سفر رفته‌ای و خوش گذرانده‌ای، شرایط سخت را به تنهایی پشت سر گذاشته‌ای و این یعنی باز هم می‌توانی و به کسی نیاز نداری. و اگر روزی خواستی ازدواج کنی، همین ماریای مستقل می‌مانی که فقط دیگر تنها نیست و همدم دارد. حالا هم که داری به خانه برمی‌گردی، به آن به دید مثبت نگاه کن. این شاید آخرین باری است که بی‌دغدغه کنار خانواده‌ات هستی، از آن لذت ببر و مطمین باش هر زمان حس کردی دوست نداری آنجا بمانی، راه برگشت باز است. تو سه بار از صفر شروع کرده‌ای، پس دوباره می‌توانی. سخت است، اما شدنی.

دیشب توی آشپزخانه بودم که از سر کار برگشت، گفت به حرف‌هایم فکر کرده و خوشحال است که دارد برمی‌گردد خانه. بعد از این همه سال به پدر و مادر و برادرش نیاز دارد و می‌داند آنها نیز به او نیاز دارند. از خوشحالی‌اش خوشحال شدم، و به این فکر کردم گاهی نیاز دارم کسی همین حرف‌ها را به خودم بزند!

  • ۲۷۱
مسیو ..
یه خداقوت به شمایی که دارین دور از خانوادتون درس میخونین و تو یه کشور دیگه این...موفق باشید
ممنون :) همچنین!
my self
مستقل بودن آدم را میبرد سمت تنهایی...وقتی تنهایی فکر میکنی،انجام میدهی و پاداش و جزا میبینی این کم کم جامعه ی آماری اطرافت را میبرد سمت کم شدن...
مستقل بودن را خوب میفهم و ایضا این تکیه گاه بودن و شاید بدی خیلی از ارتباط ها در همین باشد که ما دنبال کسی میگردیم که نداشته هایمان را داشته باشد،از ما قوی تر،صبورتر،مهربان تر....باشد...
واقعا هیچ دوستی نمیتواند جای خانواده را بگیرد...
اما به نظرم تنهایی آنقدر سازنده هست که جای خالی خستگی های به هنگامش را بگیرد،بزرگترین چیزی که تنها زندگی کردن به من یاد داد این بود که آدم های تنها به همه چیز عمیق تر نگاه میکنند،با مکث تر،با حوصله تر...
از نظر من برعکس است، تنهایی آدم را می‌برد سمت مستقل شدن. آدم که مستقل باشد، جامعه آماری اطرافش شاید کم شوند، اما از این روست که دیگر از سر نیاز با کسی ارتباط برقرار نمی‌کند، ارتباطات کم می‌شوند، اما با کیفیت‌تر، و این اسمش تنهایی نیست. اما گاهی لاجرم تنها می‌شویم و آن وقت است که جنبه‌های جدیدی از خودمان کشف می‌کنیم و وجه قوی شخصیتمان رو می‌شود. وجهی که قبلا از وجودش بی اطلاع بودیم و فکر می‌کردیم باید کسی باشد تا کمکمان کند. وقتی این بعد از خودت را کشف می‌کنی اعتماد به نفست زیاد می‌شود، و به هر رابطه‌ای تن نمی‌دهی، می‌دانی خودت از پس زندگی برمی‌آیی و اگر کسی را به زندگیت راه می‌دهی برای این است که با او شریک شوی، هر دو به هم تکیه کنید، و دیگر تنها نباشید.
my self
گاهی هم ناگزیری مستقل باشی آنوقت تنها میشوی...نه یک وقت هایی هم صراحتا تنهایت میگذارند آن موقع باز از سر نیاز به تکامل میرسی...بله آخرش همه میرسیم به خودمان این درست...بله همه از تنهایی قوی تر میشویم،چیزی که آدم را نمی کشد قوی میکند...بله من هم گفتم که آدم های تنها همه چیز را بهتر و دقیق تر میبینندپس حتمن ارتباط هایشان هم بهتر است...
تعریف تنهایی را از نظر شما نمیدانم اما خیلی از ما از مستقل بودن رسیده ایم به تنهایی...حدااقل خانواده را کنار خودمان داشتیم اما تصمیم گرفتیم مستقل باشیم و این تنهایمان کرد...
خیلی ها هم از تنهایی رسیده اند به مستقل بودن اما وقتی میگوییم دو چیز عکس هم هستند یعنی نقیض یکدیگرند....آن که من گفتنم نقیض یا برعکس جمله ی شما نبود تجربه ای متفاوت از تجربه ی شما بود...شما از تنهایی رسیده اید به استقلال من برعکس شما از مستقل بودن به تنهایی دست پیدا کردم....
بایت همه ی این مدت که با پرچانگی خسته یتان کردم عفو بفرمایید.
روزگار همیشه به کامتان(گل)
نمی‌دانم، من فکر می‌کنم وقتی تصمیم بگیری مستقل شوی و کنار خانواده باشی لزوما تنها نمی‌شوی. کارهایت را خودت می‌کنی و وابسته نیستی، ولی حمایت عاطفی را داری و به کل از آن‌ها جدا نمی‌شوی، حتی اگر خانه‌ات را جدا کنی چند روز یک بار سر می زنی و آن ها به تو سر می‌زنند و گذشته از خانواده، دوستان قدیمی‌ات را هم کنارت داری. یعنی متوجه نمی‌شوم که مستقل شدن چطور می‌تواند آدم را تنها کند!
ولی اینکه تجربه‌ی شما اینطور بوده یعنی می‌شود و به هرحال تجربه‌ها متفاوت هستند. 
موفق باشید، هرجا که می نویسید. باز هم ممنونم از نظراتتان در ان مدت.
هادی
این پست خیلی قشنگ بود به نظرم :)
قشنگ‌ترین پست اینجا حتی!
ممنون!
از چه جهت؟
هادی
امروز با یکی از بچه ها که اینترنشیپ رفته صحبت می‌کردیم که با وضع مملکت آیا بهتر نیست که دیگه برنگرده و سعی کنه بقیه‌ی لیسانسش رو همونجا بخونه و در کنارش کار کنه. بعد این پست رو خوندم و به نظرم تجربه ماریا تجربه‌ی خیلی جذابیه. اما برداشتم شاید برداشتی که باید بشه از متن نبود. فکر میکنم ماریا بعد از احساس استقلال کردن و گذروندن این دوران به این فکر میکنه که آیا میرزیده این دوران و آیا دیگه میتونه با خانوادش اون ارتباط رو داشته باشه. این افکار معمولا تو دو دو تا چهارتای ما نیس و به این فکر نمیکنیم که آیا مستقل شدن تو یه جای بهتر اصن میرزه یا نه. به هر حال تجربه‌ی ماریا تجربه‌ی خیلی ارزشمندیه و خوش به حال شما که میتونین ازش بهره‌مند بشین :)
اتفاقا دقیقا همینطوره، میگه مطمئن نیست که آیا ارزشش رو داشته اینکه برای به دست آوردن این چیزها سالها تنها باشه و از خانوادش دور. و بیشتر ما به این جنبه کمتر فکر میکنیم، انقدر که درگیر اپلای و تافل و روند و جزئیاتش میشیم. نمیگم این مسئله باید منصرفمون کنه، ولی به نظرم خوبه که قبلش فکرش رو کرده باشیم و بدونیم ممکنه در ازای چیزی که به دست میاریم چه چیزهایی رو از دست بدیم که بعدا غافلگیر نشیم.
+تجربه رو به اشتراک گذاشتم بقیه هم بهره مند شن دیگه :))
شبگیر ‌‌‌
ترس همیشگی من همین تنهایی و دوری و عدم تطابق فرهنگ ها است.
من دو هفته ژاپن بودم، از یه طرف دلتنگ اون فضای خوبم و دلگیر از فضای بد کشور خودمون. از یه طرف زندگی تو یه فضای کاملا متقاوت با آدم هایی که هرچقدر هم دوستت باشن، به هرحال متفاوتن.
البته که ترس به‌جایی هم هست...
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
فکرها، دغدغه‌ها و خاطرات یه دخترِ دانشجویِ کامپیوترِ بیست و شش ساله؛ که میترسه یادش برن.. که نمیخواد یادش برن!
Designed By Erfan Powered by Bayan