حال دل

حال دل با تو گفتنم هوس است..

هری

  • ۱۴:۵۰

هری پاترها را دوباره دیدم. همه را ظرف دو روز. پرت شدم به نوجوانی، روزهایی که یواشکی شب را بیدار می‌ماندم و تا صبح می‌خواندم. روزهایی که هر جلدش را از جایی جور می‌کردم. یکی را از دوست رضوانه. یکی را از کتابخانه. یکی را از کتابخانه‌ی شهر دیگر، به واسطه‌ی نرگس. یکی را از زهرا. روز‌هایی که تمام راه مدرسه را با زهرا درباره‌‌اش حرف می‌زدیم و باز کافی نبود. روز‌های افسردگی بعد از تمام شدن جلد هفتم. روزهای دوباره و دوباره خواندن بخش‌هایی که دوست داشتم. گریه موقع مرگ دامبلدور. مرگ اسنیپ. آه، اسنیپ.

یادم نبود که هری چه بخش مهمی از دوران نوجوانی‌ام بود. از دوازده تا چهارده‌سالگی. به معنای واقعی کلمه با آن زندگی کردم. حالا دیدن دوباره‌ی فیلم‌ها من را برد وسط آن روزها که تقریبا از ذهنم پاک شده بود. دارم فکر می‌کنم اگر دوباره کتاب‌ها را بخوانم چه می‌شود؟ 

  • ۹۷
Mari Na

هفته ها بود می خواستم دوباره بخونمشون اما امروز و فردا میشد...

این پست دومین نشونه ست که باید شروع کنم! اولی خاموش شدن چراغ برق کوچه وقتی دقیقا زیرش بودم و روشن شدن دوباره ش بعد چند دقیقه بود.. دامبلدور ی جایی همون دور بر بوده!

چقدر خوب! منم سفارش دادم و فردا می‌رسن *ـ*
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
فکرها، دغدغه‌ها و خاطرات یه دخترِ دانشجویِ کامپیوترِ بیست و شش ساله؛ که میترسه یادش برن.. که نمیخواد یادش برن!
Designed By Erfan Powered by Bayan