حال دل

حال دل با تو گفتنم هوس است..

BlogMas روز شانزدهم، نو و هونیکس

  • ۲۳:۵۷

دیروز با هوگو و نحلا و ماهوم رفتیم چندتا از کریسمس مارکت‌ها. هوگو و نحلا سگ‌ها را هم آورده بودند. بیچاره‌ها را هربار گیج می‌کنم! راستش من از سگ می‌ترسم. قبلا خیلی بیشتر می‌ترسیدم، ولی الان هنوز اگر ناگهانی نزدیکم شوند می‌ترسم. از طرفی سگ‌های نحلا، هونیکس و نو، من را می‌شناسند. یک بار با هم سفر رفته‌ایم و حتی در سفر با هونیکس پیاده روی رفتم. در وین هم چند بار با هوگو و نحلا آمده‌اند و هر وقت هم می‌روم خانه‌شان آنجا می‌بینمشان. خیلی باهوشند، اگر بدانند یک نفر کلا از آن‌ها خوشش نمی‌آید یا می‌ترسد، اصلا نزدیکش نمی‌شوند. ولی من کمی که هیجانشان فروکش می‌کند می‌توانم حتی نازشان کنم. به خاطر همین من را جزو آن دسته نمی‌بینند، و مشکل اصلی همینجاست! همینکه از پشت در بوی من را می‌شنوند با هیجان می‌دوند سمتم. در این مرحله هوگو باید یکی را و نحلا آن‌یکی را بگیرد تا نتوانند بدوند. هنوز وقتی دو تا سگ گنده که از شدت هیجان به نفس نفس افتاده‌اند سمتم بدوند وحشت می‌کنم. خصوصا که اولین کاری که می‌کنند این است که روی دو پای عقب می‌ایستند که بغلشان کنم. من هنوز در مرحله‌ی با ترس و لرز ناز کردن هستم، بغل کردن فرای توانم است :) بعد هی گیج نگاه می‌کنند که چی شد این که جزو دوست‌ها بود! چرا نمی‌گذارند برویم سمتش؟ 

نو کمی پیر و خسته شده. دیروز هرجا کمی بیشتر از چند دقیقه‌ می‌ایستادیم همانجا می‌گرفت و می‌خوابید :(

  • ۸۱
مهسا -

الهییییی! عزیزم :) 

کاش منم پیشرفت کنم :)))‌هنوز نتونستم نازی کنم سگهارو. حس می‌کنم الان از نظر روانی آمادگیشو دارم ولی سگ آشنایی نیست که روش امتحان کنم. :))

سری بعدی که اومدی وین بیا با هونیکس و نو دوست شو 😍😍
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
فکرها، دغدغه‌ها و خاطرات یه دخترِ دانشجویِ کامپیوترِ بیست و شش ساله؛ که میترسه یادش برن.. که نمیخواد یادش برن!
Designed By Erfan Powered by Bayan