حال دل

حال دل با تو گفتنم هوس است..

BlogMas روز بیستم، ماه

  • ۲۳:۵۰

بعد از یک تماس تصویری طولانی با فاطمه، داشتم با مامان و بابا و فرشته حرف می‌زدم که سرم را بلند کردم و ماه را پشت پنجره دیدم. بعد از اینکه قطع کردیم و سکوت شد، نگاه کردم که ماه آرام آرام بالا رفت و از قاب پنجره خارج شد. یاد شعر سهراب افتادم:

 

ماه بالای سر آبادی است

اهل آبادی در خواب

روی این مهتابی خشت غربت را می بویم

باغ همسایه چراغش روشن

من چراغم خاموش

...

یاد من باشد تنها هستم

ماه بالای سر تنهایی است

 

راستش من به این تنهایی عادت کرده‌ام و حتی کمی دوستش دارم. ترکیب مهاجرت و دوری و کرونا نوع جدیدی از من و روابطم ساخته. تقریبا تمام روابط عمیقم مجازی شده‌اند و این مدت فهمیده‌ام که روابط مجازی می‌توانند واقعا واقعی به نظر بیایند. خانه که بودم پیش می‌آمد که خانواده می‌خواستند چیزی را برایم تعریف کنند و من می‌گفتم خودم هم آنجا بودم! بعد می‌فهمیدیم آن اتفاق موقعی افتاده بوده که داشتیم ویدئوکال می‌کردیم. ولی در ذهن من کاملا واقعی ثبت شده بود: من واقعا آنجا بودم! 

چند روز پیش این ویدئو از مدرسه‌ی زندگی را دیدم. عنوانش هست: بهای سنگینی که برای ترس از تنهایی می‌پردازیم. به نظرم همه‌ی مواردش خیلی درست بودند به خصوص این یکی: "حضور همیشگی همراهان مانع از این می‌شود که با ذهن خودمان دوست شویم و احساسات و عقاید خودمان را طوری کاوش کنیم که فقط بازه‌های طولانی تنهایی اجازه‌اش را می‌دهند." من این یکی را در این دو سال کاملا تجربه کرده‌ام. در این مدت خودم را بیشتر شناخته‌ام. اینکه چه چیزی را دوست دارم و چه چیزی را نه، چجور آدم‌هایی را به خلوتم راه بدهم و چجور را نه و هزار جزئیات و کلیات دیگر. در انتهای این شناخت خودم را بیشتر دوست دارم و قدرش را می‌دانم. از طرفی احساس می‌کنم رسیده‌ام به یک لوکال ماکزیموم. می‌ترسم تکان بخورم و بیفتم پایین. می دانم برای رسیدن به ماکزیموم بعدی باید جرئت داشت و از افتادن نترسید، اما مشکل اینجاست که مطمئن نیستم ماکزیموم بعدی در کار باشد!

  • ۸۰
مهسا -

من حس میکنم از اونور ماجرا افتادم. یعنی خیلی خوبه آدم با تنهایی بلد باشه کنار بیاد و زندگی کنه و اینا. ولی من از اونور افتادم... دیگه غیر تنهایی نمیتونم. و این برام ترسناکه. واقعا ترسناکه. شاید همون ماکزیمم محلیه‌س که میگی...

منم دقیقا ترسم از همینه. که این برام comfort zoneای شده باشه که به سختی به دستش آوردم و دلم نمیاد از دستش بدم..
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
فکرها، دغدغه‌ها و خاطرات یه دخترِ دانشجویِ کامپیوترِ بیست و شش ساله؛ که میترسه یادش برن.. که نمیخواد یادش برن!
Designed By Erfan Powered by Bayan