حال دل

حال دل با تو گفتنم هوس است..

امروز، سومین روز زمستان

  • ۰۰:۵۷

امروز برایم روز مهمی بود. آغاز تصمیمی که گرفته ام و عهدی که بسته ام. از خدا می خواهم کمکم کند..


تصمیم نه خیلی مهم دیگری هم گرفته ام که از امروز شروع کردم. میخواهم یک ماه روزه شکلات بگیرم! ناتوانی ام در کنترل خودم موقع دیدن هرچیز شکلاتی باعث این تصمیم شد. میخواهم به خودم ثابت کنم میتوانم!


امروز از خانه به تهران آمدم. سر راه خوابگاه سه کیلو انار خریدم، برای جشن شب یلدای امشب آزمایشگاه. همین که رسیدم به اتاق و در را باز کردم، چون کوله سنگینم و پالتو و انارها و کیسه ای که مامان برایم وسایل گذاشته بود دستم بودند، نمیدانم چه شد که سنگینی کوله افتاد روی انگشت شست دست راستم؛ و خب، ناخنش از وسط شکست. لحظه ای درد وحشتناکی توی انگشتم پیچید و بعد آرام آرام زیر ناخنم خون جمع شد. قبلا یک بار راهنمایی که بودم توی کلاس والیبال با برخورد توپ ناخنم اینطوری شده بود. یادم هست دختری برایم روی ناخنم چسب زخم زد و گفت بازش نکنم. دو سه هفته طول کشیده بود تا ناخنم در بیاید. و یادم هست چقدر از دیدن خون زیر ناخنم ترسیده بودم. در حالی که با خونسردی و درد به ناخنم نگاه میکردم، فکر کردم چقدر عجیب است که دیگر از دیدن خون نمیترسم! رفتم سوپر خوابگاه و چسب زخم خریدم. بعد انگار که دلم میخواست یک نفر بگوید نگران نباش زود خوب می شود، به خانم فروشنده گفتم ناخنم شکسته، و ناخن خونینم را نشانش دادم. صورتش بی تفاوت ماند و چیزی شبیه چرا اینطوری کردی زیر لب غر زد. برگشتم اتاق و محکم چسب پیچیدم دور انگشتم. کمی که دردش افتاد دستکش پوشیدم و انارها را دانه کردم. 


جشن یلدای آزمایشگاه خیلی خوب بود. شاد و صمیمی. دکتر خانواده اش را هم آورده بود و دیدن دخترهای کوچکش که خیلی شبیه خودش بودند لذت بخش بود. 


شب با زینب و عطیه همدیگر را بغل کردیم و خدا را شکر کردم بابت داشتنشان. اگر خوابگاهی نبودم چه دوستی ها و صمیمیت های نابی را از دست میدادم...


دستکشهای ظرفشویی خیس بودند. به الناز، ناظر این هفته گفتم فردا ظرف هایم را می شورم. کمی بعد دیدم زینب ظرف هایم را شسته... اگر اسمش خواهری نیست، پس چیست؟


مدتها بود پراکنده نویسی نکرده بودم. تایپ کردن بدون شست کار سختی است :)


  • ۲۴۸

موسیقی خوب گوش کنیم!

  • ۱۹:۱۸

مدت‌ها بود که خواننده‌ی جدیدی پیدا نکرده بودم که بتوانم ساعت‌ها بی‌وقفه صدایش را گوش کنم و خسته نشوم. آخرین کشفم تامینو بود، خواننده‌ی دورگه‌ از مادر بلژیکی و پدر مصری. به طرز جالبی این خواننده‌ی جدیدی که پیدا کرده‌ام هم بلژیکی است، Noémi Wolfs. بروید توی یوتیوب و سرچ کنید Hooverphonic Live at Koningin Elisabethzaal 2012، بعد محو صدا و حرکات ظریف خانم ولفز شوید... ترکیب صدای او، با موسیقی کلاسیک بی‌نظیر زمینه و فیلم‌برداری فوق‌العاده از ویلونیست‌ها و رهبر ارکستر و سازها، باعث می‌شود از صمیم قلب به همه‌ی کسانی که ۶ سال پیش آنجا بودند غبطه بخورم!



# موسیقی خوب گوش کنیم :)


این دو تا را بیشتر پیشنهاد می‌کنم:

اولی، وای از آنجایی که سمفونی دریاچه‌ی قو به آهنگ اضافه می‌شود!

دومی، شعر این یکی را بی‌نهایت دوست داشتم و با آن احساس نزدیکی کردم. گاهی دروغ گفتن بهتر است...؟


پ.ن: متاسفانه خانم ولفز دیگر عضو گروه Hooverphonic نیست.

  • ۴۰۱

أنا لیلٌ بِلا نَجمٍ

  • ۲۳:۲۵

این شعر را الان در کانال mtr.mar خواندم، قبل از اینکه آهنگش را دانلود کنم. به نظرم شعرش خیلی قشنگ و لطیف است، و خواننده آنقدر ها خوب نخوانده. شعر را می‌گذارم تا شما هم لذت ببرید :)

(آهنگ را نمی‌گذارم چون دوستش نداشتم :دی )


أنا لیلٌ بِلا نَجمٍ ، بِلا بَدرٍ یُضَوینی

من شبی بی ستاره ام ، ماهى ندارم روشنم کند


أنا عتمٌ بِلا نورٍ، بْلا شَمسٍ تُغذینی

من تاریکى بى نورم ، بدون خورشیدى که به من جان دهد


أنا حزنٌ ، أنا شوقٌ، و طول الهجر یُبکینی

من غمم ، من شوق ام ، و طولانى شدن جدایی به گریه وا میداردم 


و تذبح قلبی الآلام ، ذبحاً دون سکّینی

دردها قلبم را قربانى میکنند ، قربانى بدون خنجر


سراج الحب جافانی ، أسیر العشق أبقانی

نور عشق بر من جفا کرد ، و مرا اسیر عشق باقی گذاشت


و صرت أئن من وجعی ، و من نیران أحزانی

و از درد به ناله افتادم ، و از آتش غمهایم


أترحل مبعداً عنی، و یا روحی تفارقنی

میروى ای "روح" و جان من ؟! از من دور میشوى؟؟


تنال الحلم بالجنة ، و أبقی بلاک یا حلمی

تو میروى و به رویاى بهشت میرسى ، و من بی رویا میمانم


و تسألنی؟!

و میپرسى...


لماذا الیل یؤذینی؟!

چرا شب آزارم میدهد،؟


لماذا الحب یعینی؟!

چرا عشق غمگینم میکند؟!


لما الأیام تقتلنی ؟!

چرا روزها مرا میکشند؟؟


لما الأشواق تضنینی؟!

چرا شوق و دلتنگى مرا در بر میگیرد؟؟


لأن الأمر یا روحی، بسیطٌ لست انساک

خیلى ساده ست جانم...چون تو را فراموش نمیکنم...


آخ از این چند خط آخر... و تسألنی؟!

  • ۱۰۶۷

ماجرا کم کن و باز آ که مرا مردم چشم...

  • ۲۰:۴۶

امروز با حانیه رفتیم کلینیک چشم پزشکی، برای معاینه جهت عمل لازک یا فمتو چشم. یک قطره ای توی چشممان ریختند که مردمک چشم را گشاد میکرد تا معاینه انجام شود. از صبح تا حالا مردمکم به حالت عادی برنگشته و نمیتوانم خوب بخوانم یا چیزهای ریز و دقیق را ببینم! ولی این گشاد شدن مردمک خیلی برایم جالب بود :)) هی توی آینه نگاهش میکنم و ذوق میکنم!! عکسش را میگذارم شاید برای شما هم جالب باشد :))



+ مرسی از دوست ناشناسی که گوش دادن آهنگ بارانی آبی لئونارد کوهن را یادآوری کرد. هنوز اواخر دسامبر نرسیده ولی گوش دادنش قبل از اینکه خودم یادم بیاید لذت بخش بود :) ولی، دریافت پیام ناشناس با همه کیفی که دارد، کنجکاوی اینکه فرستنده کی هست را هم دارد!


+ عنوان نامرتبط با متن :)) اولین شعری بود که با مردم چشم یادم آمد!

  • ۳۳۶

تمدید

  • ۱۸:۲۰

شاید یکی از پرتکرارترین پروسه‌هایی که در دانشکده‌ی کامپیوتر اتفاق می‌افتد پروسه‌‌ای است به نام تمدید. گذشته از خوب یاد بد بودن تمدید، فکر می‌کنم از معدود مواردی است که تعاون و همدلی دانشجوها در آن به وضوح دیده می‌شود و با هم برای یک هدف مشترک همکاری می کنند و از هم حمایت می‌کنند! روند معمولا اینطور است که در گروه تلگرامی درس کسی می‌پرسد: "بچه‌ها همه می‌رسید تا ددلاین تمرینو بزنید؟" یا "بچه‌ها موافقید درخواست تمدید بدیم؟" یا سوالاتی از این دست. بعد اگر شرایط بحرانی باشد، که معمولا هست، خیلی‌ها می‌آیند و اعلام هم‌دردی/موافقت می کنند. بعد از اینکه از زیاد بودن موافقان تمدید مطمین شدیم، گام بعدی این است که کسی می‌گوید "خب من پستشو گذاشتم تو پیاتزا، برین حمایت کنین". و به این ترتیب تعداد زیادی از بچه ها زیر آن پست دلایل آورده شده را تایید می‌کنند، دلایل جدید می‌آورند، یا صرفا به گفتن "لطفا موافقت بفرمایید" اکتفا می‌کنند. سناریوی دیگر، ایمیل زدن به استاد درس است، که معمولا اگر پیاتزا و درخواست به تی‌ای ها جواب ندهد رخ می دهد ولی گاهی هم پیش می‌آید که بدون اینکه در پیاتزا اقدامی صورت بگیرد مستقیما ایمیل بزنیم. روند آن به این صورت است که کسی ایمیل زدن و نوشتن متن را به عهده می‌گیرد و بقیه ایمیل‌هایشان را در گروه تلگرام می‌فرستند تا شخص داوطلب در ایمیل cc‌شان کند. اغلب اوقات این پروسه موفقیت‌آمیز است و تمرین یک هفته‌ای تمدید می‌شود. 

در پس این موفقیت، برای خود من قسمتی ترسناک وجود دارد. اینکه می‌بینم حتی امید به تمدید تا چه حد از سرعت و همتم برای انجام تمرین کم می‌کند! اینکه می‌بینم چقدر آدم دقیقه ۹۰‌ای هستم و همیشه کاری که روز آخر ددلاین می‌کنم چندین برابر روزهای قبل است و ربطی هم به فشار کاری‌ام در روزهای قبل ندارد. این دم ددلاینی بودنم از مواردی است که قصد دارم رویش کار کنم تا درست شود. جالب است که من همیشه همینطور بوده‌ام، از دوران مدرسه. ولی الان که زندگی دارد جدی‌تر می‌شود و کارهایم بیشتر، می‌بینم که دم ددلاینی بودن همیشه جواب نمی‌دهد. توی زندگی واقعی آدم نمی‌تواند ایمیل جمع کند و ددلاین را تمدید کند!

  • ۲۸۶

آواز پری‌ها

  • ۱۲:۲۸

گوش می‌دهم به داریوش که می‌خواند:

 

آه با تو من چه رعنا می‌شوم

آه از تو من چه زیبا می‌شوم

عطر لبخند خدا می‌گیرم و 

شکل آواز پری‌ها میشوم

 

به آدم‌هایی فکر می‌کنم که با آن‌ها رعنا هستم. بی هیچ نقابی. آدم‌های امن زندگیم.

 

  • ۴۵۱

هر وقت خوش که دست دهد مغتنم شمار

  • ۱۴:۲۰

توی آینه به خودم نگاه می‌کنم. گونه‌هایم سرخ شده و حرارتش را احساس می‌کنم. کم پیش می‌آید صورتم سرخ شود. باید خیلی استرس داشته باشم، یا خیلی خجالت بکشم، یا خیلی خوشحال شوم. کلا باید حجم احساساتم خیلی زیاد باشد تا صورتم رنگ عوض کند. حالا چه؟ خیلی خوشحالم. پمپاژ خون از قلب به گونه‌هایم را احساس می‌کنم، و از طرفی چند ساعت کوه‌نوردی در باران و هوای سرد هم بی‌تاثیر نیست. نمی‌توانم تشخیص دهم سرخی صورتم از تب است یا از شادی. ولی می‌توانم مطمین باشم این شادی که توی قلبم چرخ می‌زند و برقش توی چشم‌هایم افتاده واقعی است، از جنس مرغوب.

توی مسیر برگشت، وقتی باران روی صورتمان می خورد و مه اطرافمان را گرفته بود، به زینب گفتم ارزشش را داشت. وقتی با حانیه بخشی از مسیر را دویدیم و آب زیر کفش‌هایمان شلپ‌شلپ می‌کرد احساس کردم دوباره کودک شده‌ام، و شب توی عکس‌ها دیدم که واقعا چشم‌هایم مثل چشم‌های رعنای ۵ ساله می‌خندیدند. کوهنوردی توی باران و از میان درختانی که هزار رنگ شده‌اند و شاخه‌هایشان توی مه وهم‌انگیز به نظر می‌آیند رفت توی لیست قشنگ‌ترین تجربه‌های سال ۹۷ام. خوشحالم که مقابل وسوسه‌ی نرفتن ایستادم!



  • ۲۳۱

خداراشکر برای پاییز!

  • ۱۹:۳۰

امروز حالم خیلی خوب بود. یک جور خوبی که احساس می کنی توی دلت نورانی است و هی می گردی دنبال علتش، و هربار یاد دلیلش می افتی ذوق می کنی. امروز اما خیلی گشتم دنبال علت، و چیزی پیدا نکردم. بعد فهمیدم به خاطر هواست، به خاطر این عطر باران، و پاییزی که بالاخره پاییز شده و سرد! خدا می داند چقدر این هوا حال مرا خوب میکند...

  • ۲۲۸

شادی

  • ۱۸:۱۳

رفتم آرایشگاه سر کوچه، در حالی که باران پاییزی نم نم می‌بارید. دوباره چتری‌هایم را کوتاه کردم و دوباره ایمان آوردم که چقدر این کارهای کوچک باعث شادی و روحیه می‌شود! جایی از کتاب بابا لنگ دراز، جودی در نامه‌اش به بابا می‌نویسد:

این شادی های بزرگ نیست که بیش از همه ارزش دارد. بلکه باید آدم به چیز های کوچک دل خوش شود. بابا من رمز خوشبختی واقعی را کشف کرده ام! باید برای حال زندگی کرد. ... من تصمیم گرفته ام به جای آن که با عجله بدوم سر راه بنشینم و یک بغل شادی کوچک جمع کنم، حتی اگر برایم به این قیمت تمام شود که هرگز یک نویسنده ی بزرگ نشوم.

این تصمیم جودی به نظر ساده می‌رسد، اما برای من یکی از سخت‌ترین کارهای دنیاست. دوست دارم عجله را کنار بگذارم و شادی‌های کوچک را در اولویت قرار دهم، اما ترس از این‌که نویسنده‌ی بزرگ زندگیم(برای من هدف فرق دارد البته) نشوم اجازه نمی‌دهد. اینکه چطور می‌توانم تعادل را برقرار کنم یکی از سوالات سخت حال حاضرم است. 


راستی، ربیع مبارک! 

  • ۲۱۷

ای دل بیا که ما به پناه خدا رویم!

  • ۱۲:۱۴

فَلَا یَحْزُنْکَ قَوْلُهُمْ       یس ۷۶


خیلیه،

خدا خودش بهت بگه غمگین نباش! 

  • ۲۶۵
فکرها، دغدغه‌ها و خاطرات یه دخترِ دانشجویِ کامپیوترِ بیست و شش ساله؛ که میترسه یادش برن.. که نمیخواد یادش برن!
Designed By Erfan Powered by Bayan