حال دل

حال دل با تو گفتنم هوس است..

مادر

  • ۲۳:۴۹

داشتم موهامو شونه میکردم. مامان اومد تو اتاق گفت میخوای موهاتو ببافم؟ گفتم آره. همیشه میگم آره. 

الان تو خوابگاهم؛ ازش دورم؛ ولی دستهاش رو لابه لای موهام حس میکنم. دلم نمیاد موهامو باز کنم.. 

  • ۲۰۱

شکر!

  • ۱۵:۴۱

دیروز یه سری قضایا باعث شده بود حالم خوب نباشه. نگران بودم، ناراحت بودم. 

این جور موقع ها تنها چیزی که میتونه آرومم کنه قرآنه. برش دارم، یا اگه همراهم نبود با گوشی، همینجوری شانسی یه صفحه رو باز کنم و بخونم.. و همیشه، انگار واقعا درباره همون موضوع خدا باهام حرف میزنه. اینجوری هست که معجزه بودن قرآن رو درک کردم. انگار نه انگار که چندین بار همون آیه رو خوندم. انگار داره همین الان، به خودم میگه این جملات رو. خدایا شکر بابت قرآن. ارزشمندترین هدیه ای هست که بهم دادی..


+اکستنشنی که تازه برای کرومم نصب کردم هرسری که یه تب باز میکنم یه جمله زیر باکس سرچ مینویسه. این یکی رو خیلی دوست داشتم:

Worrying does not empty tomorrow of its troubles. It empties today of its strengths.

CORRIE TEN BOOM 

باید خیلی حواسم باشه به این جمله و الکی نگران آینده نباشم!


+ یه گروه جدید موسیقی کشف کردم. Dire Straits. البته جدید که چه عرض کنم، از 1977 تا 1995 فعال بودن، ولی چه کنم که قدیمی‌ها رو بیشتر می‌پسندم!! این آهنگشون خیلی خوبه:


دریافت

  • ۱۹۹

زرد

  • ۲۳:۱۹

امروز با بچه ها رفتیم سینما. میخواستیم نگار ببینیم اما دیر رسیدیم و سانسش رو از دست دادیم و گزینه ی بعدی زرد بود. 

اولین چیزی که در فیلم بولد بود "بدبختی" بود! انقدر بدبختی پشت بدبختی میومد که دیگه به خودت میگفتی از این بدتر چی میتونست اتفاق بیفته؟ و بعد سکانس بعدی اتفاق بدتری می افتاد.. به نظرم چیزی که سینمای ما بهش نیاز داره کمی شادیه، کمی امید به زندگیه. به شخصه یکی دو سال اخیر به جز اکسیدان که خب فیلم طنز بود، هرچی تو سینما دیدم اشکمو درآورده. قبول دارم مشکلات اجتماعی باید مطرح بشن و سینما یکی از بهترین ابزارهاست برای این مطرح شدن، ولی این همه سیاهی هم خوب نیست.

سکانسی که از فیلم دوست داشتم اونجایی بود که نهال از ماشین پیاده شده و با تلفن حرف میزنه، بعد درحالی که ماتش میبره از پشت سرش یه بلدزر داره خاک میریزه. انگار نهاله که داره فرو میریزه؛ نهاله که داره خاک بر سر میشه.. بعد تو سکانس بعدی معلوم میشه که چی شده پشت تلفن. هنرمندانه بود.


پی نوشت: بدی دیگه این فیلم ها واسه منی که به ابراز عشق ها شک دارم اینه که شکم پررنگ تر میشه. که مردی که فکر میکنی واقعا عاشقه هم الکی بوده.. دردناکه!

  • ۲۵۳

به مایکل کیوانوکا

  • ۱۰:۳۹

تو چرا انقدر خوبی؟ 

[برای بار اِن اُم کُلد لیتل هارت را پلی میکند]

  • ۲۲۹

زندگی!

  • ۱۵:۵۵
مدتیه که فکر میکنم به اینکه از زندگی چی میخوام؟ جواب های متفاوتی به ذهنم رسیده که نمیتونم بگم هیچ کدوم غلط هستن. 
یکی از سوالاتی که همیشه مطرحه اینه که اگه بدونم امروز می میرم، آیا به همین کاری که الان دارم میکنم ادامه میدم؟ قطعا نه! اگه بدونم سال بعد میمیرم چی؟ باز هم نه! و آیا این به این معناست که من دارم مسیر اشتباهی رو میرم؟ جواب من باز هم منفیه. به خاطر اینکه فکر میکنم من دارم با توجه به قوانین احتمال و قوانین حاکم بر طبیعت تصمیم میگیرم. احتمال اینکه یک سال دیگه بمیرم بیشتره یا اینکه تو سنین بالای 60 سال؟ پس ترجیح میدم این مسیری که الان توشم رو ادامه بدم (چون در بلند مدت، نتیجه این مسیر برام دوست داشنی تره، ولی نه اینکه همین الان اون کاری باشه که واقعا عشق شماره یکم باشه؛ و خب، اگه شما فکر میکنید دارید عشق شماره یکتون رو انجام میدید که خوش به حالتون!)

  • ۲۳۵

خونه

  • ۲۲:۲۸

هربار که میام خونه یادم میفته چقدر بودن تو جایی که تک تک اعضاش عاشقانه و بی چشم داشت دوستت دارن قشنگه، چقدر خوبه که تو این دنیای بزرگ و گاهن سرد، مطمئن باشی چهار نفر هستن که براشون مهم ترینی! چقدر دردناکه که این روزها انقدر ازشون دورم و چقدر دردناک تر که میخوام دورتر بشم..

اون موقع ها که از مدرسه با رضوانه برمیگشتیم و مامان و فرشته خونه بودن و بابا هم یه کم بعد میرسید و ناهار آماده بود چقدر دور به نظر میان!

خدابا شکرت بابت داشتن مامان و بابا و خواهرام که هر کدوم یه تیکه از وجودمن، دلیل نفس کشیدنمن..

  • ۱۸۵

وقتی درس میخونم!

  • ۱۰:۳۷

وقتی کاری رو انجام میدم که بخش اجبارش پررنگ تر از علاقمندیم باشه، ناخودآگاه تمرکزم رو از دست میدم و مثلا به خودم میام و میبینم دارم تو ویکیپدیا راجع به یه چیز پرت مطلب میخونم یا ..

امروز کوییز هوش دارم و واسه اینکه حواس پرتی رو به حداقل برسونم رفتم تو کانالی که تازه پیدا کردم و فقط پیانو بیکلام میذاره و همراه هوش پیانو گوش میدم(چون آهنگ غیر بیکلام(کلام دار؟ ) گوش دادن همانا و حواسپرتی همان، و یهو میبینم دارم میخونم فلان خواننده چرا فلان آهنگو خونده و شان نزول چی بوده..) بعد یهو یه آهنگ اومد که اولش یاد باربی و دریاچه قو افتادم(بله، یه زمانی در کودکی همه انیمیشنای باربی رو دیده بودم:-" )و بعدش یاد هری پاترها. رفتم دیدم اتفاقا اسم آهنگ دریاچه قو هست، ولی چرا من حس میکنم اینو تو هری پاترها هم شنیدم؟ طبق معمول از گوگل کمک گرفتم و سرچ کردم: Tchaikovsky swan lake harry potter، بعد وارد این لینک شدم و خوشحال که یکی دیگه هم مثل من فکر میکرده :)) ولی داستان به همین جا ختم نمیشه، چون وارد لینک یوتیوبی شدم که گذاشته بود و وای از وقتی که اتفاقی وارد یوتیوب شم :)) سریعا بستم البته پنجره رو!

 گاهی میترسم از اینکه یوتیوب و گوگل و اینستاگرام انقدر من و علایقم رو میشناسن.. انقدر که فکر نکنم هیچ کدوم از دوستام بشناسنم! 

 

Tchaikovsky, swan lake

دریافت

  • ۲۱۷

blood diamond

  • ۲۲:۰۲

اولین بار راهنمایی بودم که blood diamond رو دیدم. همون موقع هم انقدر خوشم اومده بود که یادمه سه چهار بار دیدمش. کلن بچه تر که بودم خیلی دوست داشتم مثلن خبرنگار national geography باشم یا باستان شناس. هرکاری که توش ماجراجویی داشته باشه. این فیلم باعث شده بود که بخوام برم آفریقا.. دلم میخواست بتونم به بچه های آفریقایی کمک کنم. خیلی وقت بود که این رویاهای بچگیم یادم رفته بود. انگار رویاهای الانم خیلی سطحی تر و دست یافتنی تر هستن نسبت به اون دوران و شجاعت زیادی نمیخوان. کاش آدم بتونه همیشه مثل بچگی هاش رویاپردازی کنه.

داشتم راجع به فیلم میگفتم. امروز نمیدونم چی شد که وسط مقاله خوندن یادش افتادم. بعد گفتم دانلودش کنم یه بار با بچه ها ببینیم. ولی طبق معمول وقتی دانلود شد نتونستم خودمو کنترل کنم و نشستم دیدمش، البته تا وسطاش، چون باید میرفتم دانشگاه. وقتی برگشتم رفتم بالا و با نیلوفر دیدیمش. احساس میکنم حتی نسبت به اون موقع که برای اولین بار دیدمش بیشتر دوستش داشتم. و جالبه که باز هم باهاش گریه کردم.

کلن توصیه میکنمش :)

 دیالوگایی که دوست داشتم:

  • ۲۳۳

این روزها

  • ۰۶:۲۹

خواب بعد از نماز صبح رو خیلی دوست دارم، خصوصن تو هوای نیمه سرد پاییز.. امروز اما نخوابیدم بعد نماز. دو هفته ای میشه که صبح ها با عطیه میریم نماز جماعت. امروز بعد نماز عطیه میخواست املت درست کنه و در نتیجه منم نخوابیدم و با هم املت خوردیم و بعدشم یه تانکر چای :) بعدشم دیگه حیفم اومد بخوابم! زشته اصلن :)) 

این روزها رو خیلی دوست دارم، آدم های دور و برم رو  خیلی دوست دارم، احساس دوست داشتن شدید پیدا کردم نسبت به همه چیز.. هم اتاقی های عزیز دلم، بچه های بالا، بچه های دانشگاه، دانشکده، آسانسور دانشکده، استادا، طبقه هشت، پله های طبقه 9، لابی، آکواریوم، ابن سینا، حوضش، سلف، خانومای سلف، سرپرستا.. همه چیز! انگار دارم دور شدنشونو هرلحظه میبینم و میخوام نگهشون دارم.. انگار میخوام یه کیف هرمیون داشته باشم و همه رو توش جا بدم و با خودم ببرم هرجا که میرم، هرجا که دوسال بعد خواهم بود.. دیروز بی دلیل مهسا رو بغل کردم و گفت رعنا این چند روزه چقدر مهربون شدی :))

با اینکه استرس هست، نگرانی هست و احساس ایستادن وسط یه ماراتون هست، ولی با همه اینا بزرگترین نگرانی من کمرنگ شدن دوستی هامه.. فراموش شدن و فراموش کردنه.. نمیدونم، شاید چون یه بار در گذر از دبیرستان به دانشگاه این کمرنگ شدنها رو به عینه دیدم. دوست دارم بهش فکرنکنم، ولی هربار که دو تا اتاق با هم برای ناهار و شام جمع میشیم و ساعتها گپ میزنیم و چرت و پرت میگیم به این فکر میکنم که دوسال بعد کجاییم؟ هربار که دسته جمعی فال حافظ میگیریم و تفسیرای عجیب غریب ارائه میدیم به این فکر میکنم که آیا آدم هایی دوست داشتنی تر برای دوستی پیدا خواهم کرد؟ آدم هایی انقدر شبیه به خودم و انقدر متفاوت؟

و به این فکر میکنم که چطوری میتونم دوستی هامو به همین شکل حفظ کنم؟ اصلن شدنیه؟ یا قانون طبیعت حکم میکنه که همه چیز عوض بشه؟

  • ۱۸۳

غروب‌های پاییز

  • ۱۷:۳۴

یه  روزایی هم مثل امروز حوصله کاری رو نداری، به خودت میای میبینی روز داره تموم میشه و کار خاصی نکردی.. غروب های پاییز هم که دلگیر..

یه جا خوندم اگه دیدی عصر شده و کاری نکردی تا شب حتمن یه کار مفید انجام بده، چون ناراحتی موقع خوابیدن از تلف شدن یه روز کامل خیلی بده.. دقیقن همینطوره به نظرم :( برم ببینم تا شب چی کارا میتونم بکنم :)

 

+آهنگای Michael Schulte خیلی خوبن.. از نظرم در دسته Tom Odell و Sam Smith و James Arthure قرار میگیره.

 

دریافت
عنوان: Michael Schulte, you said you'd grow old with me

 

I'd like
To say
I'm ok
But I'm not
I try
But I fall
Close my mind
Turn it off
But I can't be sober
I cannot sleep
You've got your peace now
But what about me?

  • ۱۹۳
فکرها، دغدغه‌ها و خاطرات یه دخترِ دانشجویِ کامپیوترِ بیست و شش ساله؛ که میترسه یادش برن.. که نمیخواد یادش برن!
Designed By Erfan Powered by Bayan