حال دل

حال دل با تو گفتنم هوس است..

پایان ها

  • ۱۰:۳۶

داشتم فکر میکردم که من آدم پایان ها و تموم شدن ها نیستم. از اون دست آدم هام که وقتی مهمونی های بزرگ تموم میشن احساس افسردگی میکنن، وقتی یهو همه جا خلوت میشه و همه جا آثار مهمونی باقیه غصشون میگیره. برگشتن به روال عادی زندگی برام سخته. حالا فرق چندانی نداره که اون چیزی که روال زندگی رو از حالت عادیش خارج کرده کوچیکه یا بزرگ، آی او آیه یا ای سی ام یا حتی مسافرت! اون احساس شب آخر واقعا آزاردهنده است برام! حالا تو آی او آی شدیدترین حالتش بود، چون علاوه بر دلتنگی های معمول، خداحافظی هایی داشت که بعید بود سلام دوباره ای (از نوع حضوری) درپی داشته باشن! 

چاره قطعا این نیست که شروع نکنم تا به پایان نرسم. امیدوارم این حالتم تعدیل بشه.


  • ۲۰۶

حافظ عزیز

  • ۱۰:۰۵

پریشب که قبل از خواب تفأل زدم به حافظ این غزل اومد. قبلا نشنیده بودم این رو و خیلی به دلم نشست! انقدر که حفظش کردم(لازم به ذکره که بنده از بعد دبیرستان که شعر حفظی داشتیم تا حالا شعر حفظ نکرده بودم :-" )

دوش از مسجد سوی میخانه آمد پیر ما

چیست یاران طریقت بعد از این تدبیر ما؟

ما مریدان روی سوی قبله چون آریم چون

روی سوی خانه ی خمار دارد پیر ما؟

در خرابات طریقت ما بهم منزل شویم

کاین چنین رفتست در عهد ازل تقدیر ما

عقل اگر داند که دل در بند زلفش چون خوشست

عاقلان دیوانه گردند از پی زنجیر ما

روی خوبت آیتی از لطف بر ما کشف کرد

زان زمان جز لطف و خوبی نیست در تفسیر ما

با دل سنگینت آیا هیچ درگیرد شبی

آه آتش ناک و سوز سینه ی شبگیر ما؟

تیر آه ما ز گردون بگذرد حافظ خموش

رحم کن بر جان خود، پرهیز کن از تیر ما


آخه شما سه بیت آخرو ببینید! مگه میشه اینقدر قشنگ؟

+داشتم فکر میکردم به جای این تفال های شبانه شروع کنم از اول حافظ رو بخونم. حدود 500 تا غزل داره دیوان حافظ که اگه تقریبا شبی یه دونه بخونم حدود دو سال طول میکشه تموم شه. 

  • ۲۰۹

الماس و زنگار

  • ۲۰:۲۵

یکی از سوال‌های سخت برای من اینه که چه ژانر موسیقی رو دوست دارم. حقیقتش من همه چیز گوش میدم، اگه پلی لیست من رو کسی باز کنه شاید تعجب کنه از این همه آهنگ بی‌ربط و باربط، ولی با همه اینا آهنگ هایی که بیشتر از همه دوست دارم اونایی هستن که یه داستانی پشتشون دارن، فارغ از اینکه باکلام هستن یا بی کلام، پاپن یا راک یا متال و حتی رگه. فکر میکنم احساسی که خواننده یا ترانه‌سرا به آهنگ انتقال میده وقتی واقعی باشه کاملا مشهوده. به همین خاطر از سرگرمی هام پیدا کردن داستان آهنگ هاست! یکی از این آهنگ ها که از همه بیشتر دوستش دارم diamonds and rust یا به فارسی الماس و زنگار از Joan Baez هست که برای باب دیلن نوشته. بذارید داستانشو تعریف کنم :)

موج جدید موسیقی فولک دهه شصت میلادی به اوج خودش رسید، تو اون سال ها جُون بایز به عنوان "ملکه فولک" رسیده بود و خیلی محبوب بود. به حدی که مثلن هر سه تا آلبوم اولی که منتشر کرد بیشتر از 500هزار نسخه فروش داشتن! باب دیلن تو اتوبیوگرافیش نوشته که اولین بار جون رو تو تلویزیون دیده بوده و همون موقع شیفته ی صداش میشه: 

I couldn’t stop looking at her, didn’t want to blink... The sight of her made me sigh. All that and then there was the voice. A voice that drove out bad spirits... she sang in a voice straight to God... Nothing she did ​didn’t work

این دوتا اولین بار تو یکی از کلاب های بوستون با هم ملاقات میکنن و بعد از چند هفته برای اولین بار با هم روی صحنه میرن و with God on our side رو اجرا میکنن. همین اجرا شروع رابطشون میشه. موسیقی و عشق!

بایز دیلن رو به اجراهای مختلفش میبرد، دفعات اول کسایی که دیلن رو نمیشناختن عصبانی میشدن یا حتی دیلن رو هو میکردن!! اما بعد از یه مدت همه چیز برعکس شد و دیلن گوی محبوبیت رو از بایز ربود و لقبش شد "پادشاه فولک"، و البته این شهرت و موفقیت رو مدیون بایز بود.

سال 1965 دیلن بایز رو برای همراهی در تور اروپاش دعوت میکنه، اما وقتی بایز میره دیگه پی اش رو نمیگیره و تنها اجرا میکنه. این قضیه باعث میشه قلب بایز بشکنه و روابطشون تیره بشه و در نهایت رابطه دوسالشون تموم میشه..

ده سال بعد بایز آهنگ الماس و زنگار رو مینویسه. درست بعد از یه تماس تلفنی از دیلن. طبق چیزایی که خودش بعدن گفته داشته یه ترانه مینوشته که خودش هم یادش نمیاد درباره چی بوده، که باب تماس میگیره و بعد آهنگ diamonds and rust ساخته میشه. به نظرم این آهنگ همه چیز رو خیلی زیبا توصیف کرده، روابط گذشتشون و حال الانشون. این توصیف خیلی قشنگه:

Now I see you standing 

With brown leaves falling around 

And snow in your hair 

 من خصوصا تیکه آخرش رو خیلی دوست دارم، توصیف خاطرات به الماس و زنگار، خاطرات خوب و بد..

Now you're telling me 

You're not nostalgic 

Then give me another word for it 

You who are so good with words 

And at keeping things vague 

Because I need some of that vagueness now 

It's all come back too clearly 

Yes I loved you dearly 

And if you're offering me diamonds and rust 

I've already paid

 

این عکس سال 1965 گرفته شده، یه کم قبل از جداییشون:

 

و در آخر بشنویم این آهنگ زیبا رو:

 

دریافت

 

  • ۳۰۸۷

بی احترامی علیه مردان!

  • ۱۹:۵۷
هفته پیش بود، نشسته بودم پای لپ تاپ، تلفن زنگ زد. تلفن روی میز منه تو اتاق. خب معمولن هیچ کس زنگ نمیزنه به تلفن خوابگاه، به جز بچه های اتاق بالایی که مثلن کی شام بخوریم، یا سرپرستی که بپرسه هستیم یا نه. خلاصه که گوشی رو برداشتم و یه "آقا" الو گفت. این یکی که اصلن امکان نداشت، تقریبا مطمئن شدم مزاحمه، خصوصن که مثلن همون اول نپرسید منزل فلانی که بفهمم اشتباه گرفته. یه جور سرد و تندی جواب دادم، تا گفت رعنا خانوم هست؟ اینجا بود که شناختمش.. بابا بود! خیلی ناراحت شدم که اونجوری حرف زده بودم. کلی باهاش حرف زدم و خیلی خوشحال بودم چون غیرمنتظره بود بابا به تلفن اتاق زنگ بزنه.
بعد که حرفامون تموم شد به این فکر کردم که اشتباه از من بوده یا جامعه؟ که عادت دارم وقتی یه مرد زنگ میزنه فکر کنم مزاحمه؟ که وقتی یه مرد یهو تو تلگرام پی ام میده مزاحمه؟ میدونم تقصیر من نیست! انقدر مزاحمت دیدم و شنیدم که پیش فرضم این شده. فکر نمیکنم اونی که زنگ زده ممکنه بابای من نباشه، ولی شاید بابای یکی دیگه باشه، یه "آدم" محترم باشه که اشتباه گرفته. جامعه باعث شده نتونم به مردم جدا از جنسیتشون فکر کنم؛ که وقتی یه مرد داره از رو به رو میاد تو پل هوایی یا پیاده رو، یا تو پله برقی پشت سرم وایمیسته، نتونم مثل یه آدم عادی رفتار کنم. اخم میکنم، خودمو کنار میکشم، کارایی که اگه یکی با بابام بکنه ناراحت میشم که با خودش چی فکر کرده راجع به بابام؟ ولی با این حال این پوسته دفاعیه که واسه خودم میسازم و فعلا راه دیگه ای واسه کاهش مزاحمت به ذهنم نمیرسه! 
این خشونت علیه زنان، برمیگرده و میشه بی احترامی علیه مردان...
راهی هست؟

  • ۲۹۹

اورشلیم

  • ۲۳:۲۷

چند وقت پیش تو سایت national geography یه مقاله درباره اورشلیم خوندم. دوست دارم یه روز برم اورشلیم(هرچند میدونم نمیشه)، منو یاد کتاب راز تولد یوستین گردر میندازه! اسمش تو دهن خیلی قشنگ میچرخه آدم دوست داره هی تکرارش کنه، اورشلیم، اورشلیم..!

تو این عکس مسلمونا دارن از نمازجمعه تو مسجدالاقصی برمیگردن: 

مسجدالاقصی هم یکی از جاهایی که واقعا دوست دارم ببینمش و توش نماز بخونم:


عکسای جالبی داشت مقاله، اتمسفر شهر خیلی جذاب به نظرم اومد:


 

هرچند از بچگی از یهودیا میترسم. نمیدونم چرا، شاید به خاطر فیلم چشمان آبی زهرا باشه!. هنوزم خیلی از سکانسای اون فیلم رو خیلی واضح به یاد دارم و واقعا هم ترسناکن برام! حتی یه مدت بچگیام خوابشو میدیدم!! چرا این فیلم رو دیدم انصافن؟ :))) آهان یه فیلم دیگه هم دیدم از تلویزیون، شکارچی شنبه!! اونم واقعا بی تاثیر نبوده در حسم نسبت به یهودیا. یا شاید خاطرات مامان که از بچگیاش تعریف میکنه که مادربزرگش میگفته سمت جهود نره چون بچه ها رو میخوره :)) کسی چی میدونه شایدم همه اینا با هم!


  • ۲۸۳

پایان شب سیه!

  • ۰۰:۴۶

هفته سختی داشتم، کم خوابیدم و وقتی خوابیدم هم خواب میدیدم دارم کد میزنم :) ولی خدا رو شکر تموم شد!


+یه نکته ای که خیلی بهش برخوردم تو کد زدن اینه که یه وقتایی همینجوری بدون فکر شروع میکنی کد یه چیزی رو بزنی، بعد هی وسطاش یادت میفته یه چیزی باید اضافه کنی یا یه جایی رو تغییر بدی، تهش هم یه کد درهم بر هم داری که کار هم نمیکنه! ولی دلت نمیاد پاکش کنی، دلت نمیاد از اول بزنی.. اینجا دو تا راه داری، همینجوری روش کار کنی و وصله پینه هاشو بیشتر کنی تا بالاخره کار کنه، یا اینکه دلو بزنی به دریا و از اول شروع کنی و تر تمیز بزنی. تو زندگی واقعی خیلی وقتا اینطوری میشه. اگه راه اول رو انتخاب کنی تهش ممکنه کار کنه ولی انقدر درهمه که خودتم ازش سر در نمیاری.. انتخاب راه دوم سخته ولی نتیجه بهتری داره!


+حوصله ی جمعه رو ندارم. ندیده و نشناخته؟ :/


  • ۱۸۲

به یاد آقا

  • ۲۲:۴۴

این شعر از واحد رو اولین بار از آقا شنیدم. خیلی دوستش دارم؛ هرچند به نظرم معشوقه خیلی بداخلاق و بی رحم بوده :دی

(پیشاپیش ببخشید اگه ترجمه نمی ذارم، وقتش رو ندارم و از طرفی هم فکر میکنم با ترجمه کردن زیبایی شعر از بین میره)


دئدیم:ای غنچه دهن،کونلومو قان ائیله میسن،

دئدی:بیجا یئره عشقیمده فغان ائیله میسن!

دئدیم:انصاف ائله،اینجیتمه منی،عاشیقینم،

دئدی:گئت،سیرریمی دونیایا عیان ائیله میسن!

دئدیم:- آغلاتما منی سرو بویون شوقونده،

دئدی:گوز یاشینی بیهوده روان ائیله میسن

دئدیم:- آخیر گوزه لیم،باغ و باهاریم سنسن،

دئدی:- سن عومرونو حسرتله خزان ائیله میسن.

دئدیم:- آز چکمه میشم گوزلرینین حسرتینی،

دئدی:- اوز کونلونو یئرسیز نیگران ائیله میسن.

دئدیم :عشقینده اسیرم،منه بس خیری نه دیر؟

دئدی:- اولده بو سئودادا زیان ائله میسن.

دئدیم:عشق اتشی نئیلر منه،قورخان دئییلم!

دئدی:-بیچاره یانارسان نه گمان ائیله میسن؟!

دئدیم:- ای گول،من ازلده نده گوزل عاشیقییم،

دئدی:- سن روحونو عشق ایله جاوان ائیله میسن.

دئدیم:- هر گون سر-کویوندا دولانماقدیر ایشیم،

دئدی:- واحد،نه گوزه ل یئرده مکان ائیله میسن!

  • ۲۴۵

28 آبان

  • ۲۲:۲۰

سه سال پیش بود، اواسط آبان. خونه دایی هدایت بودیم. تقریبا همه فامیل، به جز فکر کنم دایی مسعوداینا. طبق عادت پیش آقا نشسته بودم. آقا چشم هاش نمی دید به خاطر دیابت. دستمو گرفته بود تو دستش و حرف میزدیم. درباره دانشگاه میپرسید، خوابگاه، غذای سلف. ترم یک بودم. مشاعره کردیم. یادمه نوه ها یه طرف کنار هم نشسته بودن، یادمه دقیقا کجا، یادمه خودم و آقا کجا.. یادمه میخواستم برم با بچه ها حرف بزنم، یادم نیست موضوع بحثشون چی بود، ولی یادمه چون دستم تو دست آقا بود پا نشدم. و همچنان با هم حرف زدیم و شعر خوند و شعر خوندم و شعر خوندیم.

دو هفته بعد بود، 28 آبان، دو هفته بود خونه نرفته بودم. صبح تو سایت نشسته بودم و با بچه ها چیپس خریده بودیم و سوال مبانی حل میکردیم. فردا میانترم مبانی بود. 

فردا بود، 29 آبان بود، از امتحان اومده بودم بیرون و عمه و رضوانه دم در آزادی منتظرم بودن. سوار ماشین شدم و اومدیم سمت خرمدره. پنجشنبه بود و قرار نبود برم خونه. ولی مامان دیشب زنگ زده بود و گفته بود آقا حالش خوب نیست. گفته بود بیمارستانه. گریه کرده بودم و بچه ها گفته بودن نگران نباش چیزی نیست.. وقتی رسیدیم خرمدره نرفتیم خونه. نرفتیم خونه ننه. نرفتیم بیمارستان. رفتیم مسجد، مسجد صاحب الزمان، همونجا که اولین نماز جماعتم رو خونده بودم، همونجا که نوه یدالله حیدری بودم، همونجا که با آقا می رفتیم. همه جا پارچه سیاه بود. اسم رو پارچه ها.. اسم رو پارچه ها پدربزرگم بود.. اسم رو پارچه ها یکی از دوست داشتنی ترین های زندگیم بود. اونی بود که اسمم رو رعنا گذاشته بود. اونی بود که اولین شعرهایی که میگفتم رو براش میخوندم. اونی بود که با قرآن بزرگش اولین بار با صوت براش خوندم و با اینکه پر از اشکال تجویدی بودم فقط آفرین شنیدم. اونی بود که برامون داستان های شاهنامه میگفت. اونی بود که اولین بار بیژن و منیژه رو برام تعریف کرد. اونی بود که پول میداد از مسلم خوراکی بخریم. اونی بود که زندگیمون بود. نفسمون بود. اونی بود که همیشه بود. اونی بود که دیگه نبود..  ای وای.. ای وای..

بقیش و گریه هام و گریه های همه رو خیلی واضح یادمه. صدا ها، آدم ها، ضجه هام. هیچ وقت یادم نمیره. اونقدر سنگین بود این داغ که فکر میکردم دیگه زنده نمیمونم. دیگه تموم شدم. وقتی رفتیم خونه و جای خالی تختش.. ای وای از جای خالیش.. انقدر گریه کردم که فرشی که زیر تخت بود خیس شده بود. ولی ذره ای از درد من کم نمی شد. من اقا رو میخواستم. درست بود که دیگه نمی دید، ولی دستم رو که میگرفت، صورتم رو که لمس میکرد، پیشونیش رو که می بوسیدم! چرا فکر میکردم از دست دادن برای بقیست فقط؟ چرا فکر میکردم اقا همیشه کنارم میمونه؟ چرا سری پیش نمیدونستم آخرین باره که می بینمش، آخرین باره که مشاعره میکنیم؟ چرا دنیا انقدر سیاه و بد شده بود؟ چرا بیدار نمی شدم و یکی بگه آروم باش رعنا، همش یه خواب بود! چرا؟

آقا 28 آبان پر کشیده بود. من اون موقع تو سایت داشتم چیپس میخوردم و مبانی میخوندم. ای وای.. چرا؟ چرا بی خداحافظی؟

من آدم بی احساسی نبودم، ولی هیچ وقت با فیلم ها و روضه ها گریم نمیگرفت. همیشه با تعجب به بقیه نگاه میکردم که چقدر راحت اشک میریزن. بعد از آقا انگار درد رو فهمیدم. معنی از دست دادن رو فهمیدم. بعد از اقا با هر روضه ای گریه میکنم، با هر فیلمی گریه میکنم، عکس زلزله زده ها رو میبینم و گریه میکنم و گریه ام بند نمیاد.

بعد از آقا فهمیدم هیچ وقت نمیشه فهمید کی آخرین باره. تنها چیزی که خوشحالم میکنه اینه که اون شب آخر بلند نشدم از کنارش..

بعد از آقا اما دردناک ترین چیزی که فهمیدم این بود که ما آدم ها سخت جون تر از این حرفهاییم. من فکر میکردم دیگه خوب نمیشم. ولی الان سه سال گذشته! من هنوز هستم، همه هستن! ما آدم ها فراموش میکنیم. دوست داریم خودمون رو بزنیم به اون راه. من هنوز هم انکار میکنم نبودن اقا رو. وقتی میریم سر خاک تعجب میکنم. شوکه میشم. اشک میریزم، مثل بار اول. انگار که هربار تازه میفهمم. هر وقت یادش بیفتم گریم میگیره.

پنجشنبه رسیدم سوره شعرا. و اذا بطشتم بطشتم جبارین.. آقا یادته؟ شب تا ساعت دو بهش فکر کردم و بی صدا اشک ریختم که بقیه بیدار نشن. وقتی خوابیدم با این امید خوابیدم که خوابش رو ببینم. ولی نیومد. 

حلم سن دی آقا جان.. منه یادیی دده؟ پس نیه هچ وقت گلممیشی یوخومه؟ آخه اقا جان من چوخ داروخموشم... چوخ.. گرخرم منه یادده آپارموش اولسی.. هاممونین یوخوسونه گتمیشی آخه.. پس من نمه؟


  • ۲۷۴

خمیازه

  • ۰۲:۰۵

ساعت دو بامداده، هنوز تمرینم تموم نشده، دارم از تاخیرم استفاده میکنم، فردا هفت و نیم صبح کلاس دارم، البته الان فرداست:)) ، کوییز تیک هومم رو حل نکردم برای همین کلاس هفت و نیمی، خیلی خوابم میاد و از صبح همینطوری نشستم، هر 20 ثانیه هم یه خمیازه میکشم، و چقدر خوبه که بهار هم هست و دوتایی بیداریم. 

  • ۱۹۵

نقش هر نغمه که زد راه به جایی دارد..

  • ۰۱:۰۷

شعر خوندن در همه حالی میتونه حالم رو خوب کنه. حافظ هم که جای خودش رو داره. بیشتر شب ها قبل از خواب یه تفال میزنم؛ که بیشتر از فال و نیت برای اینه که یه غزل بخونم و حال خودمو خوب کنم. امشب این غزل اومد: " مطرب عشق عجب ساز و نوایی دارد.." خوش به حال حافظ که اینقدر قشنگ کلمات رو کنار هم چیده، اینقدر زیبا حرف هاشو زده.. خوش به حال ما که حافظ رو داریم!


+دیروز موآمر بهم ایمیل زده بود. گفته بود تو اخبار دیده ایران زلزله اومده و حالم رو پرسیده بود و گفته بود برای من و خانوادم دعا کرده. هنوز معتقدم خیلی خوش شانس بودم برای آشنایی و دوستی با بچه های تیمم. حس خوبیه داشتن دوستی با هزاران کیلومتر فاصله که اینقدر خوبه. دوست داشتم بازم میتونستم ببینمشون. اون ایده ولادان که هر وقت اومدی چهارتامون رو خبر کن حتمن! کسی چه میدونه! شاید یه روز عملی شد!

  • ۲۰۰
فکرها، دغدغه‌ها و خاطرات یه دخترِ دانشجویِ کامپیوترِ بیست و شش ساله؛ که میترسه یادش برن.. که نمیخواد یادش برن!
Designed By Erfan Powered by Bayan