حال دل

حال دل با تو گفتنم هوس است..

هاستل

  • ۱۵:۳۱

از مدت‌ها قبل، یکی از آرزوهایم این بوده که صاحب یک هتل جمع و جور باشم. جزییات کار هتل‌داری برایم خیلی جذاب به نظر می‌رسد. اینکه هر روز کلی مسافر ببینی و داستان‌هایشان را بشنوی و محیطی آرام و صمیمی برایشان فراهم کرده باشی دلنشین است. بعد از اینکه با هاستل آشنا شدم، آرزویم جای خود را به هاستل داد. آن تصوری که من از هتلم داشتم بیشتر شبیه به یک هاستل است، جایی که برای مسافرانی که ارزان سفر می‌کنند(و بالتیع داستان‌های هیجان انگیزتری دارند!) مناسب است. آن روح هاستل که بر کارهای جمعی و وقت گذراندن با دیگران برپاست همان چیزی است که دوست دارم :) این ها را گفتم، چون دیروز خیلی اتفاقی با یک هاستل در تهران آشنا شدم که خیلی شبیه آرزویم است! این آدرس وبسایتشان است، اگر شما هم چنین فضاهایی را دوست دارید از دیدن چنین جای باکیفیتی در تهران خوشحال خواهید شد!  

برای دوران بازنشستگی، داشتن یک هاستل صمیمی(و چه بسا با چندین شعبه!) خیلی ایده‌آل به نظر می رسد، هر روز کلی جوان کوله‌گرد ببینی از همه جای دنیا و شور و شوق آن‌ها در تو هم دوباره جوانه بزند :)

  • ۳۱۲

باید!

  • ۲۳:۱۰

مستقل شدن و به عبارتی بزرگ شدن از خیلی جهات خوب است. اینکه اعتماد به نفس پیدا می‌کنی که توانایی انجام کارهایت را داری، اینکه احساس خوبی با انجام دادنشان پیدا می‌کنی، اینکه ارزش کارهایی که خودت کرده‌ای و چیزهایی که خودت به دست آورده‌ای را(ولو آنکه کوچک باشند) خیلی بیشتر حس می‌کنی، و خیلی چیزهای دیگر. اما چیزی که به تکرار دریافته‌ام این است که هرچیزی که بیشتر ارزش داشته باشد بیشتر درد دارد.. بعد از زمان‌های طولانی مستقل و مجکم بودن، انگار که خسته شده باشم، احساس ضعف می‌کنم. دلم می‌خواهد یکی بیاید و بگوید خیالت راحت. نگران نباش. من همه چیز را درست می‌کنم. تو فقط تکیه کن. چند روزی را در این ضعف سپری می‌کنم و بعد دوباره از نو بلند می‌شوم. سخت است، اما.. خواستم بگویم شیرین است، ولی الان که در روزهای ضعف هستم نمی توانم شیرین خطابش کنم! سخت است اما شدنی، سخت است اما "باید".

  • ۲۲۸

حَوِّل حالی..

  • ۱۵:۵۷

دیشب خواب می دیدم با یک گروه حشره‌شناسی وسط جنگل‌های آمازونم. یک نوع پشه نیشم زد و بی‌هوش شدم. بعد به عنوان یک سوم شخص خودم را از بالا می دیدم که به طرف یک هلیکوپتر بالای جنگل بالا کشیده می‌شوم. پشه با من به طرف هلیکوپتر پرواز می‌کرد و می‌دیدم خلبان از پشت شیشه با دقت سعی داشت ببیند چه جور حشره ای است. همه چیز خیلی عجیب و غریب و با جزییات بود.

امروز بلخوفر ایمیل زد و وقت سفارتم را اعلام کرد. همه چیز به سرعت جدی می‌شود و هنوز احساس می‌کنم آمادگی ندارم. هیچ کدام از مدارکم آماده نیست و کلی کار دارم که باید انجام بدهم. از طرفی کارهای پروژه کارشناسی را انجام نداده ام و از طرفی هنوز ۳ مقاله نخوانده دارم و از طرف دیگر از وقتی به خانه آمده‌ام فقط یک صفحه (آن هم با حواس پرت) خوانده ام. 

تصمیم گرفتم همه فکرهای الکی را دور بیندازم و با حواس جمع کارهایم را پیش ببرم! 

  • ۱۹۸

بهشت ما

  • ۱۲:۰۳

گرد بهار پاشیدن به دانشگاه. همه جا بنفشه کاشتن و من عاشق بنفشه ام. بنفشه ها منو میبرن به بچگی، اون موقع که هنوز خونه رو خراب نکرده بودیم و حیاط دو تا باغچه بزرگ داشت و بابا اسفند دو تا جعبه بنفشه می کاشت تو باغچه ها. باغچه سمت چپ مال من بود و سمت راستی مال رضوانه؛ و چون فرشته کوچیک بود و باغچه نمی خواست ایوون رو داده بودیم به اون توی تقسیم بندی خیالیمون. گیلاس ها و گلابی تو باغچه رضوانه بودن، زردآلو و بوته های گل محمدی و رز تو باغچه من. پیچ امین الدوله تو باغچه رضوانه بود، یاسمن تو باغچه من.  تو باغچه هردوتامون هم درخت انگور و فندق بود. انگورا رو بابا کشیده بود روی حیاط. تابستونا بین دو تا باغچه یه سقف سبز بود که ازش خوشه های انگور آویزون بود و برگ های پهن فندق دیوارش بودن. عطر امین الدوله و گل محمدی مخلوط میشد و هوش از سر آدم میبرد. مامان برامون زیرانداز پهن میکرد رو ایوون مرمر و هر روز خاله بازی می کردیم. تو باغچه گنج دفن می کردیم و دور حیاط می دویدیم دوچرخه سواری می کردیم و فرشته از تو خونه تاتی کنان میومد که تو خنده هامون شریک بشه. مگه بهشت چیزی جز این میتونست باشه؟ چقدر دلم تنگ شده برای بهشت کوچیکمون..

  • ۲۱۳

این روزهایم

  • ۲۰:۴۱

این روزها روزهای عجیبی هستند. روزهایی که دارم با پوست و گوشت جدی شدن زندگی را درک می‌کنم و می‌بینم آنقدری بزرگ شده‌ام که تک‌تک تصمیماتم به نحوی روی آینده‌ام موثر خواهند بود. گاهی با فکر کردن بیش از حد به آینده و سختی‌هایی که احتمالا در راه رسیدن به اهدافم متحمل خواهم شد به وحشت می‌افتم و احساس می‌کنم وزنه‌ای سنگین روی سینه دارم که نفس کشیدن و حتی آب و غذا خوردن را برایم سخت می‌کند. این سومین بار در عمرم است که دچار این حالت می‌شوم و از اینکه هیچ‌گونه تسلطی برای کنترل آن ندارم بیشتر نگران می‌شوم. نمی‌دانم در آینده چه خواهد شد.. اما می دانم آن دوبار قبلی(که اتفاقا هردو مربوط به همین سال‌های بعد دانشگاه هستند) به خیر گذشته‌اند و الان می‌بینم بیهوده برای خودم بزرگشان کرده بودم. اما می دانید؟ این که آدم بداند دغدغه ها و نگرانی‌هایش در آینده به اندازه الان مهم نخواهند بود کمکی برای اینکه نگران نباشد نمی‌کند!!

چهارشنبه‌ی هفته‌ی گذشته برای درس بیوانفورماتیک پیشرفته رفته بودیم مرکز روماتولوژی. چهار نفر داوطلب صبح رفتیم تا مراحل DNA Sequencing را در آزمایشگاه از نزدیک ببینیم و DNA خونمان را استخراج کردند. احساس عجیبی بود وقتی ته لوله‌ی آزمایش کلاف DNAام را دیدم. انگار که می شنیدم کسی می گوید، نگاه کن! در همین کلاف کوچک همه‌ی تو جا شده! عظمت آن کلاف کوچک آدم را می‌ترسانَد. بعد فکر می کنی که ببین.. میلیاردها میلیارد انسان قبل از تو آمده اند و بعد از تو می‌آیند. تو بین این خیل عظیم در حد همان کلاف کوچکی.. ولی می‌توانی کارهای بزرگ کنی! فکر می‌کنم به راهی که تا اینجا آمده‌ام و می بینم راهی طولانی تر در پیش دارم. نمی‌خواهم ترسم را از بین ببرم. اینکه نترسم بد است! باید یاد بگیرم ترسم را کنترل کنم. هنوز آنقدر دیر نشده..

چهارشنبه بعد از مرکز روماتولوژی، دیدم درخت جلوی بلوک خوابگاه شکوفه داده. شکوفه دادن درخت‌ها برایم از امیدبخش ترین اتفاقات زمین است. ثبتش کردم و گذاشتم تصویر لاک‌اسکرینم. 


+صحیفه سجادیه مثل آب است روی آتش. حیف که قدر نمی‌دانم.

  • ۲۲۱

اسفند عزیز

  • ۲۲:۲۳

برای من اسفند دوست داشتنی ترین ماه ساله. در رتبه بعدی شهریور قرار داره. هر دوی این ماه ها در یک چیز مشترکن. انتظار برای تغییر، تکاپو، دلهره های شیرین، خاطراتی که از بچگی پررنگ موندن؛ پررنگ تر از خاطرات بقیه ماه ها.. اما اسفند... اسفند جور دیگه ای عزیزه. جنس انتظارش فرق داره. سیر تحولش فرق داره. این دقیقه دقیقه بلند شدن روزها، این نسیم های دلبر، این گرم شدن تدریجی هوا، این جوونه های کوچیک رو شاخه ها، این تکاپوی آدم ها، بساط سبزه و ماهی قرمزها، و این عطر بهاری دائمی که موج میزنه تو هوا. کافیه پنجره رو باز کنم تا مست شم، تا بتونم ساعت ها شارژ باشم.. و از همه مهم تر، اسفند ماه تولد دوست داشتنی ترین آدم های زندگیم هم هست. این همه دلیل کافی نیست برای اینکه دوست داشته باشم از لحظه لحظه اسفند استفاده کنم که تا سال بعد حس خوبش رو ذخیره کنم لا به لای احساساتم؟

  • ۲۸۱

لب مرز

  • ۲۱:۰۸

درحالی آخرین پروژه ترم 7 رو ارسال کردم که فردا روز اول ترم هشته. نمیخوام غر بزنم که تعطیلات نداشتم و فلان و بهمان. میخوام بگم این ترم طولانی ترین خونه بودن رو داشتم. یه دل سیر نفس کشیدم تو این خونه و حرف زدم با آدماش که تیکه های قلبمن. درسته خوشحال نیستم از تهران رفتن فردا، ولی راستش ناراحت هم نیستم. زندگی همینه دیگه.. این رفتن ها و اومدن ها، این تلاش ها و رسیدن ها و دوباره راه افتادن ها. 

شکر!

  • ۲۰۹

خوشحالی ^__^

  • ۱۳:۲۵

تابستون سوم راهنمایی به اول دبیرستان بود که رفتم آرایشگاه و موهامو کوتاهِ کوتاه کردم. سبک شده بودم و خیلی راضی بودم. بعد از اون هرسال تابستون می رفتم و موهامو می سپردم دست آرایشگر.

 تابستونی که داشتم کنکوری می شدم آرایشگری که همیشه پیشش می رفتم رفته بود. نمیدونم کجا. ناچار رفتم یه جای دیگه. و خب، تقریبا گند زد! وقتی برگشتم خونه، مامان گفت این چه وضعیه؟ و هرکس می دید هم. دوباره برگشتم و گفتم درستش کنه. اونم کلن از ته زد. موهام از موهای بابا هم کوتاه تر شده بود! توی اون لحظه ها که موهام زیر دستش بود چشمم خورد به یه پوستر بزرگ روی دیوار از یه دختر با موهای بلند لَخت قهوه ای، که جلوشو چتری زده بود. دلم خواست. اونجا بود که تصمیم گرفتم دیگه موهامو کوتاه نکنم و بعد چتری بزنم! *ــــ*

دو سال پیش وقتی رفته بودم برای نوک گیری موهام، به نظرم رسید که به اندازه کافی بلند شدن که چتری بزنم. وقتی به آرایشگر گفتم کلی حرف زد تا منصرفم کرد. گفت ببین شما موهات لَخته، محجبه ای، چتری بزنی خیلی سختت میشه ها! منصرف شدم و بدون چتری برگشتم خونه. عید هم یه بار دیگه به سرم زد و این بار یه آرایشگر دیگه منصرفم کرد.

امروز که کد هوش رو گذاشتم ران شه و منتظر بودم تموم شه رفتم آرایشگاه سر کوچه. وقتی کارش تموم شد، تو آینه رعنای ۵ ساله رو دیدم. با چتری هام دلم غنج رفت! اومدم خونه و مامان برام گیس بافت.

 حالا خوشحال ترینم :) 

  • ۲۸۱

Home Is Where You Park It!

  • ۲۳:۲۲

امروز بعد از چندین هفته پرمشغله بالاخره نفس راحتی کشیدم تا فردا که دوباره موج جدیدی شروع بشه.

 دفتر خاطرات سال دوم دبیرستانم رو پیدا کردم و کیف کردم از خوندن رعنای 6 سال پیش. از دغدغه‌هایی که الان برام مسخره به نظر میان و رشدی که از لحاظ فکری داشتم. از آرزوهایی که برآورده شدن و جاشون رو به آرزوهای بزرگ‌تر دادن. و غصه خوردم که چرا الان هرشب نمی‌نویسم؟ چقدر حیفن خاطراتی که محو می‌شن! چقدر ارزشمنده ثبت لحظات به ظاهر بی‌ارزش!

این رو امشب کشیدم تو دفترم که آرزوهای الانم یادم نره. که یه روزی رعنای 6 سال بعد دفترو باز کنه و به خاطر من 21 ساله هم که شده رویاهاش یادش بیان.

VanLife

  • ۴۰۵

تعطیلات!

  • ۱۱:۰۵

دوست دارم کیک بپزم، نقاشی کنم، برم درباره کلی چیز مطلب بخونم و کلی آهنگ گوش بدم و سریال ببینم. با مامان طولانی حرف بزنم و بریم گردش. دوست دارم برم خونه عمه و با آترینا بازی کنم. درحال حاضر دوست ندارم به پروژه و تمرین فکر کنم، ولی در نهایت از همه کارهایی که دوست دارم انجام بدم آهنگش رو دارم و از کارهایی که دوست ندارم، همش رو! تموم میشه دیگه؟ تعطیلات بین دو ترمه مثلن. تا چهارم تموم میشه دیگه؟

  • ۳۲۵
فکرها، دغدغه‌ها و خاطرات یه دخترِ دانشجویِ کامپیوترِ بیست و شش ساله؛ که میترسه یادش برن.. که نمیخواد یادش برن!
Designed By Erfan Powered by Bayan