حال دل

حال دل با تو گفتنم هوس است..

۹۸۰ روز

  • ۱۵:۵۴

سلام!

تصمیم گرفتم این بیست روز رو به زبان گفتاری بنویسم. هرچند ترجیحم همچنان روی درست‌نویسی و زبان نوشتاره، ولی فکر می‌کنم زبان گفتاری صمیمی‌تره و خوندنش راحت‌تره.

خب، هنوز ایده‌ای ندارم می‌خوام چی بنویسم. شاید اینکه هر روز راجع به یه موضوع بنویسم بهتر و منظم‌تر باشه. ولی فعلا شروع می‌کنم تا ببینم چی پیش میاد. اگه نظر خاصی دارید یا دوست دارید راجع به چیز خاصی بنویسم هم خوشحال می‌شم بدونم!

هر روز یه آهنگ که دوست دارم رو می‌ذارم.

 

امشب قرار بود ددلاین کنفرانسی باشه که می‌خوام مقالمو بهش سابمیت کنم. به خاطر اتفاقاتی که تو آمریکا داره میفته ۴۸ ساعت تمدید شد. راستش ترجیح می‌دادم هرچه سریع‌تر تموم شه و به زندگی عادی برگردم. شاید با خودتون بگید خب تو همین امشب سابمیت کن! ولی یه قانونی هست که کار به اندازه ظرف زمانش درمیاد. ینی من مطمئنم اگه ددلاین یه ماه دیگه هم تمدید شه، من یه ماه دیگه ادامه می‌دم کار رو. 

هوا همچنان ابریه. دیشب گرم بود. پنجره رو باز کردم و بعد صدای بارون نمی‌ذاشت بخوابم. آهنگ گوش می‌دادم و سعی می‌کردم بخوابم. کمی هم درد داشتم. سرآخر بلند شدم و یه پروفن خوردم. اولین بار بود که ظرف شش ماه گذشته مسکن می‌خوردم. ولی بعدش خوابم برد. نفهمیدم کی. 

دیشب لامپ اتاقم سوخت. دو هفته پیش هم لامپ حمامم سوخته بود. دیروز روزی که تکنسین قرار بود برای تعویضش بیاد لامپ راهروم هم سوخت و هر دو رو با هم عوض کرد. نمی‌دونم چرا انقدر لامپ‌هام می‌سوزن! 

یه گروه ریسرچرهای ایرانی اتریش هست که من ازش بی‌خبر بودم. یکی دو هفته پیش عضوش شدم. از همون گروه یه گروه کوچک‌تر هایکینگ تشکیل شده. این هفته اولین برنامه‌ست و منم که از دست این ددلاین راحت شدم میرم. راستش خیلی خوشحالم. نمی‌دونستم این همه ایرانی هست اینجا :)

می‌خوام دوچرخه بخرم! قراره زک برای انتخابش کمکم کنه. حتی فکر کردن به دوچرخه امید به زندگی‌م رو زیاد می‌کنه! بین یه دوچرخه شهری گوگولی و یه دوچرخه سفری نه چندان گوگولی موندم :))

 

 

  • ۶۹

عمر سایت: ۹۷۹ روز

  • ۰۱:۵۳

۲۱ روز دیگر اینجا هزار روزه می‌شود. تقریبا هزار روز از وقتی که اینجا را ساختم می‌گذرد. اتفاقات زیادی در این مدت افتاد، تلخ و شیرین. بعضی را نوشتم و بیشترشان را نه.

حالا تصمیم دارم از فردا، به مدت بیست روز هر روز بنویسم، تا هزارروزگی. از همه چیز. روزمرگی‌هایم، افکارم، خاطراتم. 

  • ۵۴

باران، در جشم‌های سیاهت

  • ۱۵:۳۸

این روزها هوا ابری‌ست و هر روز چند بار باران می‌بارد. خدا می‌داند من چقدر باران را دوست دارم. حتی وقتی تمام روز پشت لپ‌تاپم باشم و کار کنم. همین که لای پنجره باز باشد، بوی باران بیاید و صدایش، انرژی‌ام را تامین می‌کند. چند روز است که موقع کار اتزیو بوسو گوش می‌دهم. پریروز دیدم چقدر ترکیب آهنگ با صدای باران زیبا شده. اسپاتیفای را که نگاه کردم، دیدم اسم آهنگ هست Rain, in your black eyes از آلبوم Music for weather elements. این همزمانی اتفاقی به قدری خوشحالم کرد که نمی‌دانستم با ذوقم چه کار کنم :)

 

 

بعدا نوشت: خدایا! همین الان در ویکیپدیا خواندم که بوسو ۱۵ می ۲۰۲۰ از دنیا رفته.. یعنی همین ده روز پیش! 

  • ۸۲

نیازمندی

  • ۰۱:۴۷

از لحاظ روحی نیاز دارم تو جاده‌ی شمال باشیم، شیشه‌ها پایین باشن و بوی شالیزار و رطوبت دریا بیاد، حمیرا بخونه و ما هم باهاش داد بزنیم:

بمون تاااااا 

بتونممممم

یه عاشق

بمونممممم

تو تنهاااااا

تو تنهااااااا

واسه مننننن

تو دنیااااااا

 

:)))

  • ۸۲

شب نوزدهم

  • ۰۱:۳۸

امشب شب ضربت خوردن امام ‌علی است. داستانش را همه‌مان بارها شنیده‌ایم. این روزها اما خیلی به آن فکر می‌کنم. امیرالمومنین بود، حاکم حکومت اسلامی بود، شخص اول مملکت و جانشین پیامبر بود. با این حال ابن ملجم خیلی راحت آمد داخل مسجد و هنگام سجده فرقش را شکافت. عجیب نیست؟ با اینکه می‌دانست چقدر مخالف و دشمن دارد، عجیب نیست که هیچ نگهبانی دم در نبود؟ عجیب نیست که بادیگارد و محافظ نداشت؟ اصلا عجیب نیست که خودش شخصا امامت نماز صبح را بر عهده داشت؟ نماز جمعه و خطبه‌هایش که گنجینه‌ای شده‌اند برای ما، بماند. یک جایی توی تاریخ بهترین نمونه‌ی حکومت اسلامی را داریم. حالا بنشینیم و گریه کنیم برای شهادت علی(ع). باید به حال خودمان گریه کنیم. به حال خودمان که عده‌ای نفعشان در این بود که ما فقط گریه کنیم و مقایسه نکنیم.

  • ۷۴

سخت

  • ۲۰:۴۵

رسیده‌ام به مرحله‌ی سخت ماجرا. نوشتن. 

می‌دانم چه می‌خواهم بنویسم، می‌دانم چطور باید بنویسم. ولی نمی‌توانم شروع کنم. 

چند روز است که فقط دو خط نوشته‌ام و همان هم به نظرم پر عیب می‌آید.

می‌دانم باید شروع کنم و همینجوری بنویسم و اصلاح کنم. ولی شروع کردن همیشه سخت‌ترین قسمت ماجراست.

  • ۷۰

هری

  • ۱۴:۵۰

هری پاترها را دوباره دیدم. همه را ظرف دو روز. پرت شدم به نوجوانی، روزهایی که یواشکی شب را بیدار می‌ماندم و تا صبح می‌خواندم. روزهایی که هر جلدش را از جایی جور می‌کردم. یکی را از دوست رضوانه. یکی را از کتابخانه. یکی را از کتابخانه‌ی شهر دیگر، به واسطه‌ی نرگس. یکی را از زهرا. روز‌هایی که تمام راه مدرسه را با زهرا درباره‌‌اش حرف می‌زدیم و باز کافی نبود. روز‌های افسردگی بعد از تمام شدن جلد هفتم. روزهای دوباره و دوباره خواندن بخش‌هایی که دوست داشتم. گریه موقع مرگ دامبلدور. مرگ اسنیپ. آه، اسنیپ.

یادم نبود که هری چه بخش مهمی از دوران نوجوانی‌ام بود. از دوازده تا چهارده‌سالگی. به معنای واقعی کلمه با آن زندگی کردم. حالا دیدن دوباره‌ی فیلم‌ها من را برد وسط آن روزها که تقریبا از ذهنم پاک شده بود. دارم فکر می‌کنم اگر دوباره کتاب‌ها را بخوانم چه می‌شود؟ 

  • ۹۷

نگفتمت؟

  • ۱۶:۲۸

به مناسبت ماه رمضان، که این غزل از لطیف‌ترین‌های مولاناست، که فکر کردن به مفهومش دل آدم رو می‌لرزونه، یه چیزی شبیه اینکه خدا بغلت می‌کنه و بغض صد هزار ساله‌ات می‌شکنه.

 

نگفتمت مرو آن جا که آشنات منم

در این سراب فنا چشمه حیات منم

وگر به خشم روی صد هزار سال ز من

به عاقبت به من آیی که منتهات منم

نگفتمت که به نقش جهان مشو راضی

که نقش بند سراپرده رضات منم

نگفتمت که منم بحر و تو یکی ماهی

مرو به خشک که دریای باصفات منم

نگفتمت که چو مرغان به سوی دام مرو

بیا که قدرت پرواز و پرّ و پات منم

نگفتمت که تو را ره زنند و سرد کنند

که آتش و تبش و گرمی هوات منم

نگفتمت که صفت‌های زشت در تو نهند

که گم کنی که سر چشمه صفات منم

نگفتمت که مگو کار بنده از چه جهت

نظام گیرد خلاق بی‌جهات منم

اگر چراغ دلی دان که راه خانه کجاست

وگر خداصفتی دان که کدخدات منم

  • ۷۷

از افتخاری و شکسپیر و کرخه

  • ۲۱:۱۵

بچه که بودم، موسیقی سنتی و کلاسیک دوست نداشتم. حس می‌کنم بعضی وقت‌ها لازم است سنی از آدم بگذرد تا بعضی چیزها را درک کند و لذت ببرد. شاید هیچ وقت فکرش را نمی‌کردم یک روز هوس صدای افتخاری کنم و یک روز کامل موقع کار کردن افتخاری گوش کنم. یا چند روز بی وقفه بتهوون و شویرت گوش دهم و خسته نشوم. در عوض نتوانم بیشتر از چند ساعت پاپ گوش کنم. 

کتاب‌ها هم از این قاعده مستثنی نیستند. هفته‌ی پیش هملت را برای بار دوم خواندم. بار اول، راهنمایی بودم که هملت را همراه باقی نمایشنامه‌های معروف شکسپیر یک نفس خوانده بودم. دوباره خواندنش باعث شد ببینم چقدر دیدگاهم فرق کرده. در آن سن کتاب‌ها را بیشتر برای بار داستانی‌شان می‌خواندم. الان اما نه که داستان مهم نباشد، اما اهمیتش خیلی کمتر از مفهوم شده. الان حس می‌کنم بیشتر لذت می‌برم و صنایع ادبی را درک می‌کنم. کمتر یک نفس کتاب می‌خوانم و بیشتر جملات را مزه مزه می‌کنم. فکر می‌کنم لازم است دوباره بعضی از شاهکارهای ادبی را که در نوجوانی خوانده‌ام بخوانم. 

خیلی لذت می‌برم از چیزهای ساده‌ای که یادآور می‌شوند بزرگ شده‌ام، تغییر کرده‌ام، رشد کرده‌ام. باعث می‌شوند حس زنده بودن کنم. زیباترین حس دنیا.

دو هفته پیش "از کرخه تا راین" را دیدم. قبلا هفت هشت سالگی از تلویزیون دیده بودم ولی چیزی از داستانش جز سکانس کنار رود راین یادم نبود. البته از همان زمان آهنگش کاملا توی ذهنم مانده بود و هرجا می‌شنیدم می‌گفتم این آهنگ از کرخه تا راین است. خلاصه داشتم می‌گفتم، دو هفته پیش دیدمش. از اول تا آخرش گریه کردم. گریه‌ با صدای بلند. حتی وقتی دو ساعت بعدش زنگ زدم با مامان حرف بزنم و گفتم فیلم را دیدم دوباره گریه کردم. از مامان پرسیدم بهترین جوانان مملکت اینجوری رفتند که الان این شود؟ جواب این‌ها را چطور می‌خواهیم/می‌خواهند بدهند؟ و همینطور گریه می‌کردم.

  • ۱۰۹

آدرس قبلا استفاده شده است

  • ۱۴:۲۱

واقعیت این است که این روزها را دوست دارم. از اینکه این شرایط را دوست دارم هم کمی عذاب وجدان دارم. ولی خب، راستش من هیج‌وقت آدمی نبوده‌ام که نتوانم یک جا بند شوم. که اتفاقا گاهی یک جا بند ‌شدن بهم آرامش می‌دهد! حالا این خانه نشینی چهل روزه شده. و من هر روز بیشتر به این وضع عادت می‌کنم. ملالی نیست جز دوری از کوه‌های آخر هفته، و دیدارهای گاه به گاه با دوست‌ها. اتفاقا وقتی می‌دانم حالا همه‌ی دنیا با دوست‌هایشان مجازی در ارتباط‌ اند، همه مثل من چهارشنبه سوری و سیزده‌به‌در نداشته‌اند، و عیددیدنی‌ها با تماس ویدئویی بوده باعث می‌شود احساس بهتری داشته باشم. (می‌دانم، خودخواهی است.)

در این چهل روز تنها چهار بار از خانه خارج شده‌ام. سه بار برای خرید مایحتاج زندگی، و یک بار برای خروج از ایران. می‌دانم، آن یک بار دیگر زیادی از خانه خارج شدم :))

اوایل سخت بود. تمرکز؟ کار مفید؟ فکرش را هم نکن! مدام در سایت‌های خبری آمار کرونا را رفرش می‌کردم. از یک جایی دیدم این زندگی نیست که من دارم. کارهایم عقب افتاده بود. ددلاین‌ها نزدیک می‌شدند. تکنیک پومودورو به دادم رسید. حالا یکی دو هفته‌ای می‌شود که از وقتم مفیدتر استفاده می کنم. روزانه کمتر از نیم ساعت از اینستاگرام استفاده می‌کنم و عمده‌ی فعالیتم با گوشی تماس با خانواده است. شب‌ها وقت طولانی‌تری برای مطالعه و سریال دیدن دارم. با اینکه روزها بیشتر کار می‌کنم. خوابم به طرز معجزه‌‌آسایی کمتر شده، طوری که دیروز تازه متوجه شدم سه روز است که اینجا هم ساعت‌ها را جلو کشیده‌اند! منی که هر سال این موقع، تنظیم دوباره‌ی خوابم عذاب بود! 

ساعت دو با استادم جلسه دارم. ریزالت‌ها آماده‌ است و آمده‌ام وبلاگ نویسی. بعد از جلسه باید بروم خرید. سبزه‌ها را هم با خودم می‌برم. شاید تا دانوب رفتم تا به آب بسپارمشان. روز سیزدهم فروردین.

گفته بودم از کرونا در این‌جا می‌نویسم. طبق معمول حوصله پست جداگانه ندارم :)) اینجا چند هفته است که همه‌جا جز سوپرمارکت و داروخانه‌ها تعطیل است. اجتماع بیشتر از سه نفر ممنوع است و دو نفر هم که باشی، پلیس چک می‌کند که در یک خانه زندگی کنید. خروج از منزل جز برای خرید خواروبار، کمک به دیگران و قدم زدن تک نفره ممنوع است. از امروز ورود بدون ماسک به سوپرمارکت‌ها ممنوع است، و هر سوپر موظف به توزیع ماسک رایگان در ورودی است. تعداد معینی می‌توانند همزمان داخل فروشگاه باشند. میزان برداشت وجه از کارت بدون وارد کردن رمز به ۵۰ یورو افزایش پیدا کرده. تدریس آنلاین دانشگاه تا آخر این ترم تمدید شد. امتحانات شفاهی آنلاین برگزار می‌شوند. فعلا همین قدر یادم آمد. دیروز صدراعظم اتریش گفت که الان تازه در آرامش قبل از طوفان هستیم. قبلا هم گفته بود در بزرگ‌ترین بحران کشور بعد از جنگ جهانی دومیم. 

این روزها که کانال یوتیوب مهشید را دنبال می‌کنم به سرم زده کانال یوتیوب بزنم. ولی از طرفی پابلیک وید‌ئو گذاشتن را خیلی دوست ندارم، از طرف دیگر اصلا وقت ویدئو درست کردن ندارم، از طرف دیگر هم می‌دانم حوصله‌اش را هم نخواهم داشت. همانطور که اینجا هم به زور می‌نویسم. خلاصه که این هوس‌ها احتمالا از اثرات قرنطینه است :))

 

عنوان هم به خاطر این است که نوشته بودم این روزها ولی قبلا استفاده شده بود. :))

  • ۱۴۷
۱ ۲ ۳ . . . ۷ ۸ ۹ ۱۰ ۱۱ . . . ۲۰ ۲۱ ۲۲
فکرها، دغدغه‌ها و خاطرات یه دخترِ دانشجویِ کامپیوترِ بیست و شش ساله؛ که میترسه یادش برن.. که نمیخواد یادش برن!
Designed By Erfan Powered by Bayan