حال دل

حال دل با تو گفتنم هوس است..

۹۹۶ روز

  • ۲۲:۲۴

 

آهنگ امروز

 

توی اتریش خوابگاه‌های زیادی وابسته به کلیسا هستن. خوابگاه من هم یکی از اون‌هاست. یکشنبه‌ها مراسم برگزار می‌شه و روزهای مختلف هفته برنامه‌های مختلفی دارن. مثلا سخنران میارن، برنامه‌های خیریه برگزار می‌کنن و کارهایی از این قبیل. مثلا عید پاک پشت درم یه جعبه شکلات گذاشته بودن و روش یه کاغذ: زهرای عزیز! عیسی زنده شد! عید پاک مبارک! 

روزهای چهارشنبه برنامه‌ شامه. یه بار اون اوایل ترزا گفت برم، رفتم و دیدم جناب کشیش هم هست. تجربه‌ی جالبی بود. در حقیقت اولین بار بود که با یه کشیش شام می‌خوردم. قبل غذا دعا کردیم و از این داستانا. بعد فهمیدم کسایی که تو این برنامه‌ها شرکت می‌کنن کاتولیک‌های مذهبی خوابگاه هستن. مثلا دوتا از بچه‌های آلمانی دانشجوی الهیات بودن، و چون تو آلمان رشته‌شون وجود نداشت اومده بودن وین. کلا اتریش نسبتا مذهبی‌تره. یکیشون واقعا شبیه مذهبی‌های ایرانی بود. کلا خیلی برام جالبه این شباهت‌ها. مثلا همین برنامه‌های مذهبی خوابگاه خیلی شبیه همین داستانا تو ایرانه. کشیش هم من رو یاد امام جماعت خوابگاه کارشناسی می‌ندازه :)) یه جورایی تلاش برای نشون دادن چهره‌ی رحمانی و (کول) دین رو تو هر دو می‌بینم :) اون برنامه‌ی شام اولی و آخریش بود که رفتم. بیشتر آلمانی حرف میزدن و مثلا همین دانشجوهای الهیات جزو معدود افرادی بودن که تا حالا اینجا دیدم که انگلیسی‌شون خوب نبود. البته یکیشون سعی کرد کمی صحبت کنه. پرسید زهرا(که اینا نمی‌تونن تلفظ کنن، و می‌گن سغا) اسم همسر آبراهام(ابراهیم)ه؟(با ساره/سارا اشتباه گرفته بود) گفتم نه، اسم دختر پیامبر، محمده. در این لحظه متاسفانه بحث در نطفه خفه شد :))

الان که هوا داره بهتر می‌شه برنامه‌ها به حیاط منتقل شدن. هر روز عصر کشیش کفش‌هاش رو درمیاره و توت می‌چینه از درخت حیاط. بعد والیبال بازی می‌کنن. خیلی دلم تنگ شده برای والیبال. ولی تا حالا حال نداشتم لباس بپوشم برم پایین. لذا از پنجره نگاه کردم. حالا شاید هفته بعد رفتم. 

راستی یه پسر ایرانی توی تمام برنامه‌ها هست که یه جورایی دست راست کشیشه. از اسلام خارج شده و مسیحی شده. داستان اون هم مفصله.

  • ۷۹

۹۹۳ روز

  • ۰۰:۳۹

 

آهنگ امروز

امروز بالاخره رفتم دانشگاه. توی گروه ما فقط میشل و دیوید و رامین بودن، و پیتر(از استادا). تز الی رو پرینت کردم و با رامین و میشل و دیوید رفتیم نهار. یه رستوران ایتالیایی نزدیک دانشگاه که آخرین بار بعد از امتحان دی ام با بچه‌ها رفته بودیم. خیلی دلم تنگ شد. اون موقع زمستون بود و حالا گرم. میزهای توی پیاده‌رو پر بودن و داخل تقریبا خالی. بیرون نشستیم و حرف زدیم. حرف رسید به عروسی سنتی یکی از بچه‌های اتریشی که اهل یکی از شهرهای مرزی با آلمانه. بعد دیوید و میشل درباره‌ی جشن عروسی‌های سنتی اتریشی توضیح دادن. بعد از ما راجع به عروسیا پرسیدن و وقتی راجع به تعداد مهمون‌ها گفتیم خیلی تعجب کردن. بعد رامین گفت این روزا معمولا عروسی‌ها سنتی نیستن و یه گوگل کرد و اولین فیلمی که اومد رو نشون داد. از این کلیپ‌های عروسی بود که من خیلی بدم میاد :))) از اینا که عروس و دوماد فیلم بازی می‌کنن انگار :دی خلاصه که بازم متعجب شدن و میشل هی می‌پرسید چرا اِلمان سنتی ایرانی نداره؟ :))

بعد از نهار رفتم تز الی رو دادم برای صحافی و بعد رفتم خرید. این روزها خیلی خرید کردم که البته همه رو لازم داشتم و سعی کردم کالاهای پایدار(sustainable) بخرم ولی بازم عذاب وجدان مصرف‌گرایی دارم. کلا خیلی به این مقوله فکر می‌کنم و به نظرم سخته که وسواسی نشد و از طرفی هم معتقدم اگه مواظب نباشیم افتادن توی دام مصرف‌گرایی خیلی راحته. یکی از راه‌هایی که برای من مفیده اینه که هر موقع احساس کردم چیزی نیاز دارم که باید بخرم، سعی کنم برندی پیدا کنم که پایدار باشه، و همینطور جنسی بخرم که بادوام باشه. اینطوری هزینه‌اش بیشتر می‌شه ولی در دراز مدت حتی از لحاظ هزینه‌ هم به‌صرفه‌تره، چون دیرتر نیازه که جایگزین بشه. اینطوری چیزی که خریدم رو سال‌ها استفاده می‌کنم پس از لحاظ تولید زباله هم محیط زیستی‌تره. در مورد لباس این شیوه خرید کردن باعث می‌شه ظاهرت تکراری بشه ولی من این رو حتی حسن می‌دونم. خیلی قدیم‌ترها که سالی یه دست لباس بیشتر نمی‌خریدن هیچ مشکلی پیش نمیومد! حالا ولی فست فشن باعث شده لباس‌ها ارزون شدن و به همون نسبت هم زود خراب می‌شن و به همین ترتیب آدم به مرور تنوع‌طلب‌تر میشه و فکر می‌کنه باید یه چیزی بخره تا خوشحال شه! کلا تمایلات انسان را پایانی نیست پس سعی می‌کنم از اول جلوش رو بگیرم. از لحاظ دینی هم به اسراف نکردن خیلی تشویق شدیم، ولی وقتی تو کلمات غربی مثل ساستینبل کادوپیچ می‌شه شیک‌تر میشه :)

  • ۷۹

۹۹۱ روز

  • ۰۱:۱۴

 

آهنگ امروز

این روزها کتاب Invisible Women رو می‌خونم. طبق توضیح روی جلد، در مورد تبعیضات داده‌ای در مورد زنان در دنیایی که برای مردان طراحی شده است. هنوز فقط دو فصل خوندم ولی بی‌اندازه کتاب خوبیه. به نظرم خوندنش برای هرکسی(زن و مرد) واجبه. فعلا تو همین دو فصل دو بار از وین به عنوان شهری که تونسته برابری رو در ساختار شهریش رعایت کنه مثال زده. برای خود من خیلی جالب بود. فکر می‌کردم اینکه وین بهترین شهر برای زندگی انتخاب می‌شه مربوط به فضای سبز و هوا و وسایل نقلیه‌ی عمومی و این جور چیزهاست. تا به حال به اینکه چطور ساختار یه شهر می‌تونه برای زنان تبعیض‌آمیز باشه فکر نکرده بودم. بذارید مثالی که امروز خوندم رو توضیح بدم.

چندین سال پیش یه پژوهش میدانی در وین مشخص می‌کنه که از سن ده سالگی به بعد تعداد دخترهایی که از پارک‌های بازی عمومی استفاده می‌کنن به طرز قابل توجهی افت پیدا میکنه. طی پژوهش‌های آتی متوجه می‌شن که در پارک‌های بازی که به صورت یک تکه طراحی شدن، پسرها به پارک مسلط می‌شن و دخترها اعتماد به نفس کافی برای ورود و شکستن این تسلط ندارن، پس از پارک استفاده نمی‌کنن. برای حل این مشکل پارک‌ها رو به صورت چند تکه‌ی متصل به هم می‌سازن. به این ترتیب تسلط کامل یک گروه شکسته می‌شه و نتیجه کاملا مثبته: رشد قابل توجه تعداد دخترها در پارک‌ها. امروزه همه‌ی پارک‌های وین از این شکل پیروی می‌کنن. نویسنده چیز جالبی می‌گه. می‌گه مسئولان شهری وین نیومدن بگن خب، دخترها متفاوتن و لابد از این سن به بعد دوست ندارن برن پارک بازی کنن. بلکه سعی می‌کنن علت رو پیدا کنن و بعد براش راه حلی عملی ارائه بدن! چیزی که در خیلی از مسائل مربوط به زنان اتفاق نمیفته. همیشه راحت‌ترین راه انتخاب می‌شه، زن‌ها و مردها متفاوتن. پس مشکلی وجود نداره که بخوایم حلش کنیم.

وقتی کتاب رو تموم کردم احتمالا بیشتر ازش بنویسم. کتاب خوبیه ولی پر از درد برای من. درد اینکه یادم نیست از چه سنی دیگه توی پارک‌ها احساس امنیت نمی‌کردم بدون اینکه بدونم چرا. درد تمام تبعیض‌های آشکار و پنهان، کوچک و بزرگ علیه زنان.

  • ۸۶

۹۹۰ روز

  • ۱۲:۴۸

 

آهنگ امروز

 

میوه های تابستونی رو با اختلاف بیشتر از میوه‌های دیگه دوست دارم. دیروز که ردیف‌های خوشرنگ زردآلو و شلیل و هلو و توت‌فرنگی و ... رو توی فروشگاه می‌دیدم و نمی‌تونستم انتخاب کنم به خودم اومدم و دیدم دستم پر شده از میوه و باید برای خرید باقی مایحتاج یه بار دیگه برم خرید. به جای بستنی یه سطل ماست خریدم. میوه‌های تابستونی توی ماست خنک با بستنی رقابت نزدیکی داره! حالا نه اینکه رژیم باشم. چالش دوهفته‌ای ورزشی رو با چندتا از دوستا شروع کردیم و امروز روز پنجمه. ترجیح دادم توی این چهارده روز کمتر شکر بخورم. 

این مدت به خاطر کرونا سعی کردم نرم آشپزخونه‌ی خوابگاه. توی اتاقم گاز ندارم و این شد که کم‌کم شروع کردم توی مایکروفر آشپزی کردن. به جاهای خوبی هم رسیدم. در حدی که توی مایکروفر لوبیاپلو و شله‌زرد هم پختم! ولی.. از اونجایی که توی مایکروفر نمی‌شه گوشت و مرغ پخت، فقط میگو و ماهی از منابع جانوری توی برنامه‌ی غذاییم باقی موند. به جز چندباری که از بیرون غذا سفارش دادم، عملا توی این سه ماه یه دوره‌ نیمه گیاهخواری ناخواسته رو تجربه کردم. نتیجه؟ من هر روز مکمل‌های مولتی ویتامین می‌خورم. سعی می‌کردم انواع حبوبات و لبنیات و سبزیجات رو توی سبد غذاییم داشته باشم. نمی‌تونم تا وقتی که آزمایش ندادم ببینم چه تاثیری داشته این دوره. ولی به طرز عجیبی بدنم تقاضای گوشت داره. پریروز قرمه‌سبزی پختم، بعد از مدت‌ها. و دو برابر معمول گوشت ریختم. گذشته  از اینکه قرمه‌سبزی غذای مورد علاقمه و خیلی خوشحالم که قورمه‌سبزی‌هایی که خودم می‌پزم رو از همه بیشتر دوست دارم، این بار به طور غیرمعمولی دوستش داشتم. به طوری که وقتی همسایه اومد تو آشپزخونه و گفت چه بوی خوبی می‌ده، حتی به ذهنم هم خطور نکرد که بهش تعارف کنم. فقط مال خودم بود :)) خلاصه که این یه نتیجه‌گیری کاملا غیر علمیه، ولی به نظر من حذف کامل یه ماده‌ی غذایی مهم مثل گوشت حداقل برای بدن من درست نیست. بدن به صورت غریزی نسبت به چیزی که کم داشته باشه کشش پیدا می‌کنه، مثل آدم‌هایی که خاک یا گچ می‌خورن.

دیروز رزهای زردی خریدم که رنگشون اونطور که خدا توی سوره‌ی بقره گفته به بیننده شادی می‌ده. بیشتر از هر رز دیگه‌ای که خریدم عطر رزهای باغچه‌های ایران رو میده. بچه که بودم تابستون‌ها صبح که بیدار می‌شدم می‌رفتم توی حیاط و گل‌ها رو بو می‌کردم. هنوز‌ هم بوی رز و محمدی و یاس منو می‌بره به حیاط خونمون توی بچگی. به رنگین‌کمون درست کردن با شلنگ آب. به تمام رویاهایی که لای درخت‌های باغچه در من شکل می‌گرفت.

راستی، دوچرخه خریدم! یه دوچرخه‌ی سفری سفید. هنوز اسم نداره. آبی آسمانی رو ترجیح می‌دادم ولی ترمزش دیسکی نبود. هفته بعد زنگ می‌زنن تا برم تحویل بگیرم. امیدوارم شروع مسیری جدید از رویاهام باشه..

 

 

پی‌نوشت: ببخشید که چند روز نبودم! روز اول یادم رفت بنویسم و بعد رشته‌اش از دستم در رفت!

  • ۱۰۵

۹۸۶ روز

  • ۰۰:۴۸

 

آهنگ امروز

در باب مذهب، غیر ایرانیان و ایرانیان خارج از کشور

 

امروز با عطیه بحثی داشتیم که فکر می‌کنم بد نباشه راجع بهش اینجا بنویسم. موضوعی که فقط باید ایرانی و مذهبی باشی تا بتونی درک کنی.

فکر می‌کنید بیشترین جبهه‌گیری و بی‌احترامی به مسلمون‌های مذهبی ایرانی در خارج از ایران از سمت چه کسایی صورت می‌گیره؟ اسرائیلی‌ها؟ بی‌دینان فرانسوی؟ آتئیست‌های آمریکایی؟ دانشجوهای الهیات مسیحی آلمانی؟ بله درست حدس زدید، هم وطنان ایرانی غیر مذهبی! (با همه‌ی گروه‌هایی که نام بردم برخورد داشتم)

علت چیه؟ الان فرضیه‌ی خودم رو توضیح می‌دم. سال‌ها حکومت دینی، دخالت در پوشش و چیزهای دیگه، مدارس و ناظم‌ها و سخت‌گیری‌های بی‌مورد، و باز هم دخالت و دخالت و دخالت، بیشتر از هر حکومت غیردینی و طاغوتی بذر نفرت در دل‌های آدم‌هایی کاشته که به هر دلیلی اعتقادی به مذهب و اسلام ندارن، یا داشتن و دیگه ندارن. آدم‌هایی که از امر به معروف‌ها و نهی از منکر‌های غلطی که شدن متنفرن، خاطرات مدرسه رو با انزجار تعریف می‌کنن، و در کمال تعجب، خودشون بازتابی شدن از تنفری که ذره ذره در اونها جمع شده. از امر به معروف و نهی از منکر بیزارن، ولی در طول سالیان ناخودآگاه یادش گرفتن، به همون روش سعی دارن آدم‌های مذهبی رو به راه راست خودشون هدایت کنن. در ظاهر روشن‌فکر، ولی در حقیقت مثل همون مربی پرورشی یا ناظم دوران مدرسه‌شون رفتار می‌کنن. با پوسته‌ی دیگری، برای اهداف دیگری. به طور خلاصه بی اون که متوجه باشن بازتابی شدن از چیزی که بهش منتقدن.

خیلی از ایرانی‌های مذهبی خارج از کشور تجربیات مشابهی از برخورد با هم وطنا دارن. از هم‌وطن‌هایی که اولین فرضشون با دیدن حجابت آقازاده بودنه. از افرادی که با شوخی و خنده می‌گن حالا روسری‌ت رو برداری کسی به تو نگاه نمی‌کنه، حالا حلال نخوری چیزی نمی‌شه. تا افرادی که مثلا با منطق سعی در هدایت کردن‌ت دارن، میدونی تو ذبح شرعی حیوون درد بیشتری می‌کشه؟(راستی اگه در این مورد سوالی دارید بگید توضیح بدم) تا اونایی که فقط بی‌محلی می‌کنن و باهات سرد رفتار می‌کنن. یا غیر مستقیم طعنه می‌زنن. این‌ها باعث می‌شن مطمئن باشم حاضرم با یه بی‌دین خارجی ازدواج کنم تا یه ایرانی غیرمذهبی. چون از دسته‌ی اول تا به حال جز احترام چیزی ندیدم!

راستی همه‌ی ایرانی‌ها اینطوری نیستن. مثلا گروهی که شنبه با هم بیرون رفتیم این‌طور نبودن و واقعا خوشحال شدم. تنها راهی که فعلا دارم در مقابل دسته‌ای که توصیف کردم دوری کردنه. 

 

  • ۱۱۴

۹۸۵ روز

  • ۰۱:۱۲

الان می‌خواستم برم بخوابم که یادم اومد امروز چیزی ننوشتم! عجب کاری کردم که قرار گذاشتم بیست روز بنویسم! سخت‌تر از چیزیه که فکر می‌کردم چون از طرفی روزمره‌نویسی تو وبلاگ به نظرم کمی عبث میاد و بیشتر جاش توی دفتر شخصیمه؛ از طرف دیگه هم نوشتن راجع به موضوع خاص کمی وقت می‌خواد. خلاصه که سعی می‌کنم از فردا به جای آخر شب زمان مناسبی از روز رو بنویسم که بتونم درست و حسابی‌تر بنویسم.

  • ۹۲

۹۸۴ روز

  • ۲۳:۰۸

 

آهنگ امروز

امروز روز استراحت و نظافت بود. صبح بدون آلارم خوابیدم و بعد از بیدار شدن و تماس با خانواده همه‌جا رو مرتب کردم. گل‌هایی که دو روز پیش خریده بودم و فرصت نکرده بودم سامان بدم کوتاه کردم، برگ‌های اضافشون رو جدا کردم و غذاشون رو ریختم توی آبشون. بعد که همه‌جا از تمیزی برق می‌زد نهار خوردم و دوباره خواب! عصر هم چای و موسیقی و تماس به خانواده. احساس می‌کنم خستگی این مدت در رفت و الحمدلله. خدا میگه فان مع العسر یسرا. از بچگی فکر می‌کردم توی بهشت ادم حوصله‌اش سر می‌ره. فکر می‌کنم توی بهشت همیشه احساس آسانی بعد از سختی رو دارن. 

دیروز خوب بود. خیلی خوب بود. با آدم‌های خیلی خوبی اشنا شدم و تو چه می‌دانی بعد از سه ماه قرنطینه جمع شدن و بازی کردن و کوه‌نوردی و طبیعت چه لذتی دارد؟ ان مع العسر یسرا!

آخرین بار که برای هایک رفته بودم زمستون بود. این همه سبزی جنگل‌هایی که زمانی قهوه‌ای بودن غیر قابل باور بود. ان مع العسر یسرا!

 

هر کاری می‌کنم عکس‌ها درست قرار نمی‌گیرن :( ولی در همین حد ازم قبول کنین :)) عکس اولی دی ماه، دومی دیروز! راستش با وجود زیبایی سبزی، من از همین الان دلم برای پاییز و زمستون تنگه!

 

  • ۷۸

۹۸۳ روز

  • ۰۲:۰۲

سلام! من تازه رسیدم خونه، بعد از یه هایک طولانی و شام با گروه ریسرچرهای ایرانی! دارم بی‌هوش می‌شم و متاسفانه حال نوشتن ندارم. فقط اومدم حاضری بزنم و برم تا فردا :)

  • ۵۲

۹۸۲ روز

  • ۰۰:۵۹

آهنگ امروز

 

 

در باب نژادپرستی، موضوع داغ این روزها

 

بعضی چیزها ریشه‌های خیلی عمیقی دارن. گاهی حتی نمی‌تونی بفهمی اولین جرقه‌شون کجا بوده. اینجا می‌خوام داستان شخصی خودم و دیدگاه خودم رو بنویسم.

یکی از خاطرات بچگیم که همیشه تعریف می‌شه ریشه‌هایی از نژادپرستی داره که وقتی بهش فکر می‌کنم غمگین می‌شم. داستان اینه که وقتی خیلی کوچیک بودم، حدودا زیر دوسال، با خواهر بزرگ‌ترم که اونم خیلی کوچیک بود، حدود سه چهار ساله، رفتیم نشستیم توی کمد دیواری و درش رو بستیم. بعد کیسه‌ی داروهای مادربزرگم رو برداشتیم. خواهرم بهم گفت اگه قرص‌ها رو بخورم چشم‌هام آبی می‌شن. یه بسته مهر سوغات مشهد هم توی کمد بود. بهم گفت اگه مهرها رو بمالم به سرم، موهام طلایی می‌شن. من قرص‌ها رو خوردم، و وقتی مهرها رو به سرم می‌مالیدم مامان که از سکوت ما مشکوک شده بود سر رسید و پیدامون کرد. نیازی به توضیح نیست که سکانس بعدی بیمارستان بودیم! این خاطره همیشه خنده‌دار بوده. ولی وقتی فکر می‌کنم چرا باید دوتا بچه‌ی زیر چهار سال همچین چیزی به ذهنشون برسه، چرا باید چنین آرزویی داشته باشن، دیگه خنده‌دار نیست. این آرزوی من به همین جا ختم نشد. من یادمه بچگی همیشه در حال خواهش و تمنا بودم که مامان بذاره زن‌عموی آرایشگرم موهام رو طلایی رنگ کنه! تنها دلیل شکل‌گیری این آرزو که به ذهنم می‌رسه کارتون‌های دیزنی به خصوص سیندرلا هستن. این کارتون‌ها باعث شدن منی که وایت نبودم، آرزوشو داشته باشم. تصور اینکه یه بچه‌ی وایت با دیدن اونها چه احساسی نسبت به خودش و سایر نژادها درش شکل می‌گیره سخت نیست. این قدرت رسانه‌ای از کارتون در کودکی شروع می‌شه و به صورت جدی‌تر در بزرگ‌سالی ادامه پیدا می‌کنه.

وقتی رفتم مدرسه با نوع دیگه‌ای از نژادپرستی مواجه شدم. معلم‌ها به صورت واضح بین دانش‌آموزهایی که از روستاهای اطراف به شهر کوچیک ما مهاجرت کرده بودن و اونایی که اصالتا اهل شهر ما بودن تبعیض قائل می‌شدن. این تبعیض روی رفتار بچه‌ها هم کاملا تاثیر می‌ذاشت. به حدی که بچه‌ها با مهاجرها بازی نمی‌کردن، توی گروه‌های دوستی راهشون نمی‌دادن، توی گروه سرود و نمایش و هر چیز دیگه اقلیت بودن. انقدر این مساله ریشه‌ای و تاسف‌برانگیز هست که می‌تونم راجع بهش یه کتاب بنویسم. حتی خیلی‌ها ازدواج با مهاجرها، که توی شهر ما غربه نامیده می‌شن رو دون شان می‌دونن. و البته غربه‌ها فقط مهاجرهای روستایی هستن. داستان راجع به مهاجرای تهرانی کاملا برعکسه. 

شهر ما سمپاد نداشت و من وقتی توی آزمون سمپاد قبول شدم برای راهنمایی و دبیرستان رفتم شهر دیگه‌ای که نزدیک ما بود. حالا من اقلیت بودم. افق دیدم بازتر شد و فهمیدم چقدر مرزهای اصالت خانوادگی پوچ هستن. با رفتن به تهران، حالا یه شهرستانی بودم که اینکه اصالتا اهل شهرم هستم ذره‌ای اهمیت نداشت! و حالا که اینجا هستم، ایرانی بودنم افتخار نیست.

نژادپرستی ما ایرانی‌ها خیلی پیچیده است. ما توی یه سلسه‌ی چندلایه از نژادپرستی هستیم. مردم شهرستان‌های کوچیک نسبت به روستاها، مردم مراکز استان نسبت به شهرستان‌ها، مردم تهران نسبت به باقی شهرها، و تو خود تهران مناطق مختلف نسبت به هم. ولی چیزی که پیچیده‌اش می‌کنه دورو بودن این نژادپرستیه. اینکه همزمان که مردم یه شهر کوچیک نسبت به مردم روستا احساس برتری دارن، تهرانی‌ها رو برتر می‌دونن. و در مراحل بالاتر، مردم ایران در حالی که خودشون رو برتر از هندی‌ها، چشم‌بادومی‌ها، پاکستانی‌ها، افغان‌ها و ... می‌دونن، در مقابل یه بلوند اروپایی یا امریکایی زانوهاشون سست می‌شه.

من نمی‌دونم چطور می‌شه این موضوع رو حل کرد. چیزی که انقدر ریشه‌ای هست و از بچگی توی وجودمون ریشه دوونده. چطور می‌شه به بچه‌ها یاد بدیم در حالی که نژاد خودشون رو دوست دارن، نسبت به سایر نژادها احساس برتری نکنن؟ فکر می‌کنم شاید نباید هیچ چیزی راجع به نژاد و اصالت گفت. باید فقط از خوبی‌ها و کرامت‌های اخلاقی گفت، همونطور که انا جعلناکم شعوبا و قبائل لتعارفوا، ان اکرمکم عندالله اتقیکم. ولی سخته. تصور اینکه روزی فرزندی داشته باشم و دور از رسانه و مدرسه و جامعه بتونم با این تفکر بزرگش کنم. شاید باید رسانه و مدرسه و جامعه رو عوض کرد. 

  • ۹۵

۹۸۱ روز

  • ۱۷:۵۹

آهنگ امروز

Speak to me
For I have seen
Your waning smile
Your scars concealed
So far from home, do you know you're not alone
Sleep tonight
Sweet summer light
Scattered yesterdays, the past is far away

How fast time passed by
The transience of life

Those wasted moments won't return
And we will never feel again

Beyond my dreams
Ever with me
You flash before my eyes, a final fading sigh
But the sun will (always) rise
And tears will dry
Of all that is to come, the dream has just begun

And time is speeding by
The transience of life

Those wasted moments won't return
And we will never feel again

 

 

دیروز به طرز عجیبی بی‌حوصله و کلافه بودم. کار چندانی نکردم و در عوض خیلی خسته شدم. امروز باید برای خرید مواد غذایی برم. تصمیم دارم مقاله رو هم سابمیت کنم و خلاص! 

هفته بعد می‌رم دانشگاه. از طرفی باید تز الی رو پرینت کنم و تحویل دین بدم. از طرف دیگه به شدت دلم تنگ شده! بیشتر از سه ماه شده که از خونه کار می‌کنم و حالا که دیگه محدودیت‌ها کمتر شده ترجیح می‌دم هفته‌ای یکی دو روز برم آفیس. هرچند تا اطلاع ثانوی کار نمی‌کنم یا حداقل خیلی کم کار می‌کنم تا خستگی این مدت فشرده در بره :)))

کلی چیز به ذهنم میرسه که وقتی به تایپ کردنش فکر می‌کنم منصرف می‌شم. از طرفی هم روز دوم خسته شدن واقعا خجالت‌آوره. تازه وقتی روز اول هم به زور چند خط نوشتم. من که ترجیح می‌دم همه چیز رو بندازم تقصیر این ددلاین و فکر کنم روز‌های بعد بهتر و منسجم‌تر می‌نویسم و نه فقط برای رفع تکلیف!

 

راستی راجع به اهنگ. آناتما از بندهای موسیقی مورد علاقه‌ی منه. از قضا سپتامبر وین کنسرت دارن. حالا من دودلم که بلیط بخرم یا کنسل می‌شه؟ اگه بلیط بخرم هم تنهایی دوست ندارم برم کنسرت و باید یکی رو پیدا کنم که اونم طرفدارشون باشه. حالا ببینم چی پیش میاد.

یه چیز دیگه، این مدت خیلی کتاب خوندم. احتمالا در روزهای آینده راجع بهشون بنویسم.

 

 

  • ۹۸
۱ ۲ ۳ . . . ۶ ۷ ۸ ۹ ۱۰ . . . ۲۰ ۲۱ ۲۲
فکرها، دغدغه‌ها و خاطرات یه دخترِ دانشجویِ کامپیوترِ بیست و شش ساله؛ که میترسه یادش برن.. که نمیخواد یادش برن!
Designed By Erfan Powered by Bayan