حال دل

حال دل با تو گفتنم هوس است..

ماجرایی در فرودگاه

  • ۲۰:۴۱

سلام! صدای من را می‌شنوید از ایران! دیشب رسیدم :)

توی فرودگاه وین، وقتی توی صف مهر خروج بودم یکی از پشت سر زد روی شانه‌ام. برگشتم، دیدم دختر جوانی است با عینک و موهای بلوند. به آلمانی و با صدای خیلی ضعیفی گفت من حالم بد است. می‌شود کمکم کنید؟ تا بخواهم بپرسم چه کمکی دستم را گرفت و از حال رفت! گرفتمش تا نیفتد روی زمین. بعد به حالت نشسته درآمد. آدم‌های دور و بر همینجوری نگاه می‌کردند و هیچ‌کس تکان نخورد! به خانم پشت سریم به آلمانی گفتم می‌شود کمک کند؟ هیچ‌چیز نگفت و سر جایش ایستاد! بعد دوباره گفتم می‌شه کسی کمک کنه؟ خانمی از صف کناری آمد، دختر هم هوشیار شده بود. بلند شد ایستاد، ولی همچنان بی‌حال. با آن خانم و بعد آقای دیگری صحبت کرد، به زبانی که نمی‌شناختم. بعد پلیس فرودگاه آمد ‌پرسید چه شده و با او رفت. 

من خیر سرم کلاس کمک‌های اولیه رفته‌ام ولی باز هم توی این شرایط قفل شدم! اصلا نمی‌دانستم باید چه کار کنم، و حتی مغزم به درستی کار نمی‌کرد که به انگلیسی کمک بخواهم! چون اولا توی صف شهروندان غیر اروپایی بودیم و احتمالا خانم پشت سریم آلمانی نمی‌فهمید، و ثانیا و مهم‌تر، انگلیسی‌ام خیلی بهتر است! کلا این مشکل بزرگی است به نظرم، وقتی کسی حالش بد می‌شود یا بدتر اگر خون و خونریزی ببینم کلا دست و پایم را گم می‌کنم و قدرت تفکر منطقی‌ام از دست می‌رود! راهی هم برای حلش نمی‌شناسم!

  • ۷۱

یا کهفی

  • ۲۳:۳۶

یَا کَهْفِی حِینَ تُعْیِینِی الْمَذَاهِبُ🤍

ای گریزگاه من، آن هنگام که راه‌های گوناگون ناتوانم می‌کنند..

امروز وقتی بیشتر از هر زمانی نیاز داشتم، در دو جای متفاوت به این دعا برخوردم. چقدر آرامش‌بخش است که پناهگاهی چون تو دارم، وقتی از تعدد مسیرها و گزینه‌ها احساس عجز می‌کنم، و آن‌ زمان که راه‌های چاره کم به نظر می‌آیند. مثل همیشه به رحمتت نیاز دارم، من حیث احتسب و من حیث لا احتسب.

  • ۷۷

پانکچوالیتی

  • ۱۳:۲۶

بیرون رفتن با دوستای مکزیکیم هم اینطوریه که می‌پرسم صبح بهتره یا بعد از ظهر؟ میگن صبح. میگم ده یا ده و نیم؟ میگن ده و نیم. ساعت نه و نیم پیام میدن میشه بکنیمش یازده و نیم؟ میگم حله. ساعت داره میشه دوازده و من هنوز نشسته‌ام به در نگاه می‌کنم! خب مرد و زن مومن چرا وقتی آپشن بعد از ظهر رو میدم میگین صبح؟ :))

  • ۹۳

خیزید و خز آرید

  • ۱۶:۱۶

هوا سرد و بادی و ابری‌ست. چند هفته‌ای است که چهارشنبه‌ها و پنجشنبه‌ها می‌آیم آفیس. نیم ساعت دیگر با لوکاس جلسه دارم. قرار بود ببینیم می‌شود یک طوری کار را جمع کنیم تا به ددلاین آخر ماه برسیم. وضع بد نیست ولی به نظرم هنوز کار به اندازه‌ی کافی پخته نشده. مشکل اینجاست که ددلاین بعدی زیادی دور است و این یکی ددلاین زیادی نزدیک.

شروع کرده‌ام سریال مدار صفر درجه می‌بینم. خیلی تعریفش را شنیده بودم ولی هیچ‌وقت ندیده بودمش. همان قسمت اول اشاره‌ای به گروه ۵۳ نفر کردند که برادر تقی نواده عضوش بوده و به همین علت زندان است. همزمانی جالبی بود با دو هفته پیش خواندن راجع به این گروه در کتاب ایران بین دو انقلاب. رفتم کتاب را باز کردم و جدول اسامی ۵۳ نفر را دنبال نواده کارگر راه‌آهن گشتم که پیدا نشد. باید اعتراف کنم تا اینجا که ۱۳ قسمت (البته با سرعت ۱.۵) دیده‌ام واقعا قبول دارم که سریال خوش‌ساختی‌ است، با فیلم‌نامه‌ی جذابی که برای من به علت همزمانی با کتابی که گفتم و علاقه به تاریخ جنگ جهانی دوم جذاب‌تر شده.

دیشب خواب می‌دیدم توی کشتی اودیسه هستم. خواب عجیب و شیرینی بود که متاسفانه چیز بیشتری از آن یادم نمانده.

ماه پیش قرارداد کریستین تمام شده ولی هنوز وسایلش را جمع نکرده. گفته بود نمی‌داند با گلدان‌هایش چه کند چون در خانه جا ندارد. چشمم یکی دو تا را گرفته و امیدوارم مال من شوند :))

  • ۶۶

که این عمر بسی مختصر است

  • ۱۲:۵۶

بعضی وقت‌ها پیش می‌آید که یک چیز جدید یاد می‌گیری و بعد هی پشت سر هم جاهای رندم بیشتر راجع به آن می‌بینی! حالا احتمالا قبلا هم همین‌قدر اینجا و آنجا درباره‌اش می‌شنیدی، ولی توجه نمی‌کردی. پراگ که بودیم، رفتیم موزه‌ی کمونیسم. برای من همیشه تاریخ جنگ‌های جهانی جذاب بوده. درباره‌شان کلی کتاب خوانده‌ام و فیلم و موزه دیده‌ام. ولی همیشه داستان آنجا که نیروهای متفقین از راه می‌رسند تمام می‌شد. البته که راجع به پرده‌ی آهنین و دیوار برلین و این چیزها می‌دانستم، ولی اینکه دقیقا چه در اروپای شرقی رقم خورده، نه! چند هفته پیش که فردریک از خاطرات جوانی‌اش و کمونیسم در چکسلواکی و لهستان تعریف کرد، کنجکاو شدم. یک هفته بعد رفتیم چک و موزه‌ی کمونیسم را دیدیم. موزه‌ی جالبی بود، ولی کلی نوشته داشت و خواندن همه چند ساعتی طول کشید. در عوض کلی چیز یاد گرفتم و از همه مهم‌تر واتسلاو هاول را شناختم. وقتی برگشتیم وین، کتاب قدرت بی‌قدرتان را خواندم. موزه و آن دوران مرا بی‌اندازه به یاد اوضاع کنونی ایران می‌انداخت و خواندن قدرت بی‌قدرتان مثل نوری ضغیف ته تونل امیدبخش بود. بعد رومن در یک بحث رندم از کتاب مجمع‌الجزایر گولاک حرف زد. رفت توی لیست کتاب‌هایی که می‌خواهم بخوانم. کتاب راجع به خاطرات الکساندر سولژنیتسین از هشت سال کار در اردوگاه‌های کار اجباری شوروی‌ست. خیلی ironic است. آن لحظه‌های تاریخی که در آشویتس و سایر اردوگاه‌های کار اجباری نازی‌ها با رسیدن ارتش روس‌ها و پرچم‌های سفید بالای دروازه‌ها رقم می‌خورد، در حالی که بعد قرار است اتفاقات مشابهی با دلایل متفاوتی رخ می‌دهد.

از قضا هفته‌ی پیش اپیزود جدید کانال یوتوب easy German یک اپیزود متفاوت بود. یانوش، یکی از دو نفر اصلی این کانال اهل لهستان است. این را می‌دانستم. ولی نمی‌دانستم در زمان کمونیسم از لهستان به آلمان فرار کرده بوده. توی این قسمت، حاطراتش از مسیری که طی کرده بود را تعریف می‌کرد. خیلی برایم جالب بود، بعد از اینکه کمی راجع به آن دوران یاد گرفتم و راجع به مهاجرت‌ها و فرارها از چک و سایر کشورهای بلوک شرق به غرب خواندم، توی جایی که ربطی نداشت دوباره به این داستان برخوردم!

کمی برایم ترسناک است. اینکه چقدر چیز نمی‌دانم، و هیچوقت نخواهم دانست. تاریخ کشور خوردم، کشورهای همسایه، کشورهای دور. تاریخ معاصر. صد سال اخیر. چند صد سال اخیر. هزاره‌های اخیر. خیلی چیز توی دنیا هست، از تاریخ و آینده و علم و سلول و ستاره‌ها. و عمر من خیلی محدود. و وقت من خیلی کم.

  • ۵۰

غر

  • ۲۳:۱۹

آه خدایا این پسر من رو دیوونه می‌کنه. باید بعد هررر کاریش صدبار چک کنم اشتباه نکرده باشه. اون بخشای مقاله رو هم که نوشته قشنگ باید از اول بنویسم. 

  • ۵۴

مشوش

  • ۱۲:۳۶

هوا ابری و بادی است. با دوچرخه آمدم شرکت. مسیر کوتاهی‌ست، ولی سربالایی. بار اول خیلی سخت بود. حالا هربار راحت‌تر می‌شود. خوبی‌اش این است که موقع برگشت سرپایینی است. سر صبح که انرژی بیشتری دارم قسمت سختش تمام می‌شود.

از آن موقع‌هایی است که به شدت مشکل تمرکز دارم. به نوشتن پناه آورده‌ام شاید کمی افکار مشوشم جمع و جور شوند. فقط من و سباستین شرکتیم. او کنارم دارد تندتند تایپ می‌کند و کار می‌کند. احساسم بدتر می‌شود. 

دو ددلاین نزدیک دارم. یکی خیلی نزدیک. و بخش مهمی از کاری که باید برایش انجام دهم را حتی شروع نکرده‌ام. استادم در تعطیلات‌ است و هفته‌ی بعد برمی‌گردد. از سوی دیگر پروژه‌ای که با لوکاس دارم هم ددلاینش نزدیک‌تر می‌شود و باید کار کردن را فشرده‌تر کنم. وسط این همه کار، جایی برای سفر یک هفته‌ای با دوچرخه باقی نمی‌ماند. فعلا باید به تعویقش بیندازم. امروز هم باید پروژه‌ی شرکت را تمام کنم. این وسط بخشی از فکرم هم هنوز درگیر بحث فلسفی دو ساعته‌ای است که پریروز با رومن داشتم.

 

  • ۶۹

از رنج که دارد دائم می‌شود

  • ۲۲:۵۳

فکر می‌کنم تنها نیستم. این روزها به خودی خود بد نیستند. که خوب هم هستند. آخر هفته مهسا آمد وین و بعد از مدت‌ها هم‌صحبتی با او و شهرگردی بی‌نهایت چسبید. اما پشت تمام لحظات انگار چیزی دارد زهر قاطی می‌کند. نمی‌شود خود را به آن راه زد-که واقعا می‌خواستم می‌شد. چون کاری از من برنمی‌آید. وضعیت کرونا و واکسن در ایران و خبرهای مرگی که هر روز نزدیک‌تر می‌شوند. نماز لیله‌الدفن خواندن برای پدر دوست، مادر دوست. اشکی که می‌آید و نمی‌آید. خبرهای افغانستان و درد و ترس. دوست مسلمان‌شده‌ی نروژی‌ام که استوری می‌گذارد و تقریبا از طالبان حمایت می‌کند. ریپلای می‌زنم و یک پاراگراف می‌نویسم و جواب می‌دهد نباید به رسانه‌های غربی اعتماد کرد. باید صبر کنیم و ببینیم چه می‌شود. از پاسخ می‌مانم.

امروز یک خبر مرگ شنیدم و یک خبر تولد. دختر دوست صمیمی دوران دبیرستانم امروز به دنیا آمد و من برای اولین بار خاله شدم. عکسش را نگاه می‌کنم و تلخی برای لحظه‌ای پر می‌کشد. چیست این آدمیزاد؟

امروز ترزا برای چای عصرانه آمده بود خانه‌ام. حسودی‌ام شد که دغدغه‌اش پیرسینگ روی بینی‌اش بود و از آینده و برنامه‌های ساده‌اش می‌گفت. خودم هم از ناله‌های ایرانی‌های خارج از کشور خسته‌ام ولی انگار این زاده‌ی خاورمیانه بودن و مقایسه با اروپایی‌های بی‌دغدغه هیچ‌وقت تمام نمی‌شود.

فردا عاشوراست. 

  • ۵۹

تولد فردریک

  • ۲۲:۵۹

امروز تولد شصت سالگی فردریک، بابای فیلیپ بود.سوفی و فیلیپ بادکنک و کیک خریده بودند و قرار بود وقتی می‌آید شرکت، سورپرایزش کنیم. بعد از ظهر بود که فردریک آمد، با خانم مسنی که اول فکر کردم مادر فیلیپ است. اما وقتی آمد جلو خودش را مادر فردریک، و مادربزرگ فیلیپ معرفی کرد. از نزدیک معلوم بود که پیرتر از فردریک است، اما از دور اصلا نمی‌توانستی این را بفهمی. یک کت شیک سبز پسته‌ای پوشیده بود، با شومیز شیری و شلوار زیتونی اتو کشیده. کفش پاشنه بلند پوشیده بود و ناخن‌هایش بلند و سوهان کشیده و موهایش سشوار کشیده بودند. یک اسلایس بزرگ کیک خورد و کسی نگفت قند و چربی داری و نباید بخوری. انگلیسی بلد نبود ولی ایستاد کنارم و به آلمانی راجع به فیونا که یازده سال دارد صحبت کرد. سوفی گفت فیونا نتیجه‌اش است و کوچک‌ترین فرد خانواده و خیلی دوستش دارد. از جوری که درباره‌اش حرف می‌کرد مشخص بود. 

شاید یکی از تفاوت‌های بزرگ اینجا و ایران در قشر سالمند باشد. اینجا سالمندها را همه‌جای شهر می‌بینی. تنهایی و مستقل با واکر و لباس‌های شیک و اتوکشیده می‌آیند سوپرمارکت و خرید هفته‌ می‌کنند. من خودم توی بیست و پنج سالگی هیچ‌کدام از مادربزرگ و پدربزرگ‌هایم را ندارم. همه قبل از رفتن، بیمار بودند. فشار خون، قلب، دیابت. نمی‌دانم این فقط مشاهده‌ی شخصی من است و شاید قابل تامیم نباشد. ولی انگار اینجا مردم سالم‌تر می‌مانند. 

روی کیک فردریک نقشه‌ی اروپا را چاپ کرده بودند با پرچم کشورهایی که در آن‌ها کار کرده بود و بیزنسش را گسترش داده بود. فردریک تعریف کرد که چطور با صفر کارمند شروع کرده، جوری که دست‌شویی را هم خودش می‌شسته، و بعد از دو سال هفتصد کارمند داشته. یا از خاطرات زمانی که بیزنس بین اروپای شرقی و غربی ممنوع بوده و با دو میلیون شیلینگ در یک کیف دستی می‌رود لهستان و معامله‌ی غیر قانونی می‌کند. از خاطرات سه باری که در اروپای شرقی اتومبیلش را می‌دزدند. بعد کفت از اینکه شصت سالش شده ناراحت است. سوفی گفت بابای او هم شصت سالگی ناراحت بوده، ولی از سال بعدش درست شده. به شصت سالگی فکر می‌کنم، سی ‌‌پنج سال دیگر.. بعد به مادر فردریک. من به سن او خواهم رسید؟ اگر برسم چطوری خواهم بود؟

  • ۷۳

روزی یا بخشی از یک روز

  • ۱۱:۱۸

گوگل‌فتوز چیز عجیبی‌ست. صبح بیدار می‌شوی و می‌بینی عکسی پیدا کرده از پارسال، پیارسال، چند سال قبل، می‌گوید داشتی این کار را می‌کردی. با فلانی و بهمانی بودی. فلان‌جا رفته بودی. نه اینکه بد باشد ها، اتفاقا معمولا جالب است. ولی وقتی ناگهان سال‌ها جلوی چشمت توی چند تا عکس و فیلم با دور تند می‌گذرند، ممکن است دچار یاس فلسفی شوی. که من کیم و ز کجا آمده‌‌ام و بهر چه و از این حرف‌ها. که مثلا دو سال گذشته را چقدر زندگی کردم؟ چقدر خوب زندگی کردم؟ می‌گویند روز قیامت هم زندگی با دور تند از جلوی چشم می‌گذرد و می‌پرسند کم لبثتم فی‌الارض؟ و ما می‌گوییم لبثنا یوما او بعض یوم...

  • ۵۵
فکرها، دغدغه‌ها و خاطرات یه دخترِ دانشجویِ کامپیوترِ بیست و شش ساله؛ که میترسه یادش برن.. که نمیخواد یادش برن!
Designed By Erfan Powered by Bayan